دیروقت (۱۹۸۵) – After Hours
جهنم انسانی
رضا زمانی: زندگی در نیویورک از دریچه نگاه مارتین اسکورسیزی گاهی آن قدر گیجکننده و پرآشوب است که حتی شخصیتهای خوکرده به چنین دنیایی را گیجومنگ میکند؛ گویی متروپولیس جهان مدرن همچون برزخی است که آدمی در آن نه راه پس دارد و نه راه پیش و نمیتواند کابوس را از واقعیت تشخیص دهد؛ همچون انسان مسخشدهای که هرچه بیشتر در آن دستوپا میزند تا شاید خود را رها کند از گزند این شهر پرآشوب، بیشتر مرداب کابوسزده آن گریبانش را میگیرد و غرقش میکند.
اسکورسیزی از همان ابتدا، اعتقادش درباره زندگی انسان در نیویورک امروز را تمامقد اعلام میکند: از بین رفتن رویاها در جهانی که شغل هر کس معرف هویت او است. چنین زندگی ماشینی و بدون احساسی، آدمی را مصرف میکند و در انتها چیزی جز یک ربات مسخشده از او باقی نمیگذارد؛ نتیجه مستقیم از بین رفتن فردیت و دور شدن پیوسته همه آدمها از هم و نفس کشیدن در قوطیکبریتهایی که فقط به درد خوابیدن میخورند نه زندگی کردن. این جزیرههای پراکنده (همان آدمیان) در عین حال که برای لحظهای مصاحبت با یکدیگر التماس میکنند، همان قدر هم از دیگری فراری هستند و میترسند. ترسیم ریزبافت چنین جهنم انسانی و خالی از احساساتی تماشای «دیروقت» را به تجربهای یکه تبدیل میکند.
در همان آغاز، همکار شخصیت اصلی خوشخیالانه به وی میگوید که قرار نیست در کاری که دوست ندارد باقی بماند و بهزودی کسبوکار مورد علاقه خودش را راه خواهد انداخت. شخصیت اصلی، بیخیال نشسته و دیگران را نگاه میکند؛ انگار بارها این حرفها را از دیگران هم شنیده و اکنون به حال این همه رویای ازدسترفته افسوس میخورد. او خوب میداند این بیچاره هم تا پایان در همین دفتر فکسنی میماند. از این لحظه به بعد، تمام تلاش فیلم صرف نمایش این موضوع میشود که چهگونه زندگی در جهان مدرن سرمایهداری، همه را راضی به آرامشی مقطعی و خوابیدن با خیال راحت در همان چارچوب امن خانه خود میکند. بعد از اتمام کار و آغاز ساعت فراغت، اسکورسیزی میزانسن خود را به گونهای میچیند که گویی این شخصیت از زندان آزاد شده و اکنون در دنیایی رها از قیدوبندها قرارست زندگی کند اما چیزی در نگاه اوست که میگوید این خروج از محل کار خوشنودکننده نیست؛ نگاه وی همچون نگاه مردی است که میداند سیزیفوار، هر روز تختهسنگی را بالا میبرد تا دوباره و دوباره سقوط کند.
پس از آن لحظه، ترسیم تلاش او برای لذت بردن از چند ساعت زندگی تا مواجهه دوباره با آن سنگ آغاز میشود؛ همراه شدن با دختری جوان و تلاش برای کامجویی راه به جایی نمیبرد اما قدم گذاشتن در این راه، به قدم گذاشتن در هزارتویی بدون بازگشت شبیه میشود. نیویورک هر لحظه چنان رنگ عوض میکند و غیرقابل شناسایی میشود که هیچ راهی برای رهایی از سایهروشنهای خود باقی نمیگذارد.
کلاف سردرگم داستان زمانی پیچیده میشود که شخصیت اصلی تصمیم به بازگشت به خانه میگیرد اما بدون هیچ توجیه منطقی، موفق نمیشود. شهر فیلم از این به بعد شبیه به خانه اشرافی فیلم «ملکالموت» لوییس بونوئل است؛ بدون احساس نیاز فیلمساز برای ارائه توضیحی در خصوص چرایی عدم امکان خروج از محله دختر. نمایش بیپرده تصویر اسیرشدن آدمها در شهری که مانند یک چاه توالت، هر شب کسی سیفون آن را میکشد تا همه چیز عادی به نظر برسد و مسخشدگان را به جای اول بازگرداند؛ همان «مغاک» فیلمساز و اتفاقا سر و وضع قهرمان داستان در پایان چنین چیزی را به ذهن متبادر میکند.
همه چیز زمانی تلختر میشود که راه رهایی قهرمان قصه، به جلوی در محل کارش ختم میشود؛ دوباره روز از نو، روزی از نو؛ و این اتفاقا بهترین پایان ممکن برای فیلم است: زیستن در جامعهای که چنان تو را تهی از احساس زندگی میکند که به حفظ هرچه که داری راضی شوی. برگ برنده اسکورسیزی، خلق فضا و این جهان بهشدت انتزاعی و مالیخولیایی است. نورپردازی اکسپرسیونیستی فیلم، «راننده تاکسی» را به یاد میآورد و زوایای کجومعوج دوربین، یکونیم دهه بعد در «احیای مردگان» و باز هم در نیویورک تکرار میشود. نبود چنین فضاسازی درستی، فیلم را به اثری معمولی تبدیل میکرد؛ فضایی محصول تصویرگری دقیق آسفالت همواره خیس خیابان، آدمهایی همچون زامبی، دزدهایی که همه چیز میدزدند اما اثر هنری همچون زباله امروزی را هدیه میگیرند و… اسکورسیزی در «دیروقت» قواعد متروپولیس بیدروپیکر خود را چنان بههم میزند و مرزهای آن را چنان فراخ و بیانتها میکند که هر کوچه و خیابان آن میتواند راهی به سوی تباهی باشد. (امتیاز ۱۰ از ۱۰)