مار (۲۰۲۱) – The Serpent
جان کندن در راه اجرای عدالت
سازندگان «مار» سراغ داستانی رفتهاند که تا همین چند وقت پیش ماجرایی آشنا برای مردم کشورهای جنوب شرقی آسیا و همینطور برخی مردمان کشورهای غربی بوده است. داستان قاتلی سریالی که در دوران گسترش جریان ضدفرهنگ در دهه ۱۹۷۰ و سرازیر شدن سیل جوانان کشورهای پیشرفته به اقصی نقاط دنیا برای فرار از زندگی سرمایهداری غربی و مبارزه با ارزشهای آن، گریبان برخی از این آدمهای خوشخیال را گرفت و به قربانی خودش تبدیل کرد. «مار» را باید در ادامه روند سریالسازی مبتنی بر زندگی و احوالات قاتلان سریالی دستهبندی کرد که بهویژه پس از اقبال مخاطبان تلویزیون نسبت به سریال معرکه «شکارچی ذهن» در سراسر دنیا ساخته شدند؛ اما این تمام ماجرا نیست و «مار» چیزهای دیگری هم در آستین خود برای رو کردن دارد.
اینجا گاهی امیال و انگیزههای شخصیتها مهمتر از خط داستانی است و سر و شکل سریال هم فرصت کافی در اختیار هر کدام از آنها قرار میدهد تا خود را بروز دهند و از درونیاتشان بگویند؛ اما نکته جالب توجه اینکه چنین عاملی باعث وقفه در روند داستان نمیشود بلکه برعکس، موجبات همراهی مخاطب با شخصیتها را فراهم میآورد. چنین موضوعی کمک میکند تا تعلیق به درستی شکل بگیرد چرا که تماشاگر نگران سرنوشت تکتک شخصیتها میشود.
عمده داستان در بانکوک میگذرد و قاتل به وسیله پولهایی که از قربانیان بختبرگشته دزدیده، برای خود شبهامپراتوری کوچکی راه انداخته و آن را به مکانی در ظاهر راحت برای هیپیها تبدیل کرده است. حضور آنها در این محیط برایش حکم پول نقد را دارد تا بعد از قتل نیز هویت ایشان را بدزدد و با اموالشان به تجارت جواهرات بپردازد. در چنین بستری، سریال به طور موازی دو روایت را پیش میبرد: یکی قصه این قاتل خونسرد و دیگری ماجرای یک دیپلمات دونپایه هلندی که به دلیل اعتقاد به اصول اخلاقی و انسانیت قصد دارد او را پیدا کند؛ آن هم زمانی که دیگر مقامات و آدمها حتی وجود قاتل را باور ندارند و این مرد را تشویق به بیخیالی میکنند.
سازندگان سریال با تصویرکردن این پیشزمینه و نشان دادن سادگی جوانان باورمند به عشقهای بیانتها و کودکانه و عدم شناخت آنها از تاریکیهای دنیا، با یک تیر دو نشان میزنند؛ هم فضایی فراهم میکنند تا خوی وحشتناک قطب منفی قصه را به تصویر بکشند و هم به آرمانهای اصیل سمت دیگر و قطب مثبت ماجرا، جلوهای پررنگ ببخشند؛ چرا که همین اعتماد کور نسبت به دیگران و تصور زندگی بدون برنامه و زیستن در لحظه، باعث میشود که قاتل از غریبگی، موقعیت لرزان و بیپناهی آنها نهایت استفاده را ببرد و هم، سبب میشود تا تلاشهای مردی که در عین پاکی به سیاهیهای زندگی بشری آگاه است، بیشتر به چشم بیاید. در واقع سازندگان با دوری جستن از دلسوزاندن بیجا برای قربانیان، آنان را آدمهای سادهلوحی به تصویر میکشند که طعمه سادهای برای شیطان مجسم حاضر در شهر هستند.
داستان هرچه جلو میرود هر دو طرف قصه با اینکه هیچگاه رو در رو دیدار نمیکنند، بیشتر و بیشتر به هم شبیه میشوند؛ بهویژه شخصیت هرمان (همان دیپلمات هلندی؛ با بازی بیلی هاول) که از جایی به بعد زندگی و کار خود را برای دستگیری قاتل به خطر میاندازد؛ اما در طرف مقابل چارلز (قاتل؛ طاهر رحیم) با گذشته خود هم دست به گریبان است؛ او تمام مدت تلاش کرده تا عقدههای دوران کودکیاش – ناشی از طردشدن از سوی مادر – را جبران کند و در واقع همه کارهایش، فقط برای به دست آوردن ثروتی است تا بتواند خود را به مادرش ثابت کند؛ مادری چنان سنگدل که در اواخر ماجرا گویی دارد انتقام شوهر سابق خود، پدر چارلز را از پسرش میگیرد. از این منظر و با حاضر شدن او بر قاب تصویر، نوعی همراهی با مردی در مخاطب ایجاد میشود که تا چند سکانس قبل، شیطانی خبیثتر از او را تصور نمیکرد؛ انگار این مرد در جستوجوی هویتی است که هیچگاه نداشته و مادرش از او سلب کرده است.
ایستادگی هرمان در برابر تمام سنگاندازیهای سیاستپیشگان و باورش به باقی ماندن ذرهای خوبی و نور در جهان، پرده از ذات حقیر زندگی آنها برمیدارد. ماجرای قتلها هیچ ربطی به کارش به عنوان یک دیپلمات ندارد اما او نمیتواند آنچه را که میبیند، نادیده بگیرد و دست روی دست بگذارد. اینجاست که پای مادر وی هم به داستان باز میشود؛ هرمان در داستانی که از مادر خود برای همسرش تعریف میکند، به گفتههای او بر حق آزادی فرزندانش تأکید میکند. از این منظر انتخاب قهرمان داستان برای مقابله با شر موجود، تبدیل به نوعی انتخاب آزادی در زندگی، آن هم از نوع اگزیستانسیالیستیاش میشود که اتفاقا به عقاید ژان-پل سارتر در خصوص آزادی مردمان فرانسه در دوران اشغال توسط نازیها اشاره دارد. با یادآوری داستان مادر هرمان و توجه به همزمانی آن با جنگ جهانی دوم و پس از آن، این وجه اگزیستانسیالیستی انتخابهای او پررنگ میشود. گرچه هیچگاه حتی عکس مادر او را نمیبینیم یا در جای دیگری خاطرهای از او نمیشنویم اما میتوان داستان را از دریچه چشم دو مادر و پرورش فرزندانشان دید؛ مادرانی که وظیفه تربیت نسل آینده را داشتهاند و یکی در دامانش هیولایی خونریز پرورش داده است و دیگری نگهبانی برای پاسداری از انسانیت.
انتخاب بازیگران عالی است و طاهر رحیم بهترین بازی کارنامه خود را ارائه داده است. گرچه داستان سعی دارد میان دو قطب ماجرا تقسیم شود اما حضور درخشان او بر قاب تلویزیون چنان چشمگیر است که عملا باید این سریال را عرصه یکهتازی او نامید. نحوه روایت هر قسمت هم بر مبنای چنین دوگانهسازیهایی پیش میرود؛ هر قسمت از یک سو ماجرای چگونگی به دام افتادن یکی از قربانیان را به تصویر میکشد و از سویی دیگر به تلاش دو طرف برای جا نماندن از دیگری در زمان حال سریال اختصاص دارد؛ در نهایت با برخورد و تلاقی این دو خط زمانی، داستان هر قسمت پایان میپذیرد.
دوگانه دیگری هم در قصه وجود دارد و آن تقابل همدستان هر دو سوی ماجرا است. حلقه دوستان چارلز در مردابی وحشتناک دستوپا میزنند و با بیاعتمادی و ترس زندگی میکنند. آنها در واقع دستیاران شیطان هستند که با وجود شخصیت کاریزماتیک او، مانند پروانه دورش میچرخند و گاهی هم با برخورد به آتش او میسوزند. در آن سو، تیم همراهان خودخوانده هرمان، تلاش میکنند تا باور خود را به او و در نتیجه به اجرای عدالت از دست ندهند؛ اگر ترس و اجبار، اطرافیان چارلز را دور او نگه میدارد، این جانکندن هرمان و پشتکارش است که دیگران را از اجرای عدالت دلسرد نمیکند.
دستاورد اصلی «مار» توازنی است که میان روانکاوی شخصیتهای اصلی و روند پیگیری سرنخها و کشف جرم و در نهایت رسیدن به قاتل برقرار کرده است. از این منظر مخاطب انگار با دو نوع مختلف از داستانگویی روبهرو است؛ از یک سو داستانی مانند «شکارچی ذهن» که با تمرکز بر رفتار قاتلان مشهور، به محیط و شرایطی میپردازد که این هیولاها را به وجود آورده است تا دست به روانکاوی شخصی آنها بزند و از سوی دیگر، تمرکز بر قصه مردان و زنانی که با پیگیری یکبهیک سرنخها به کشف حقیقت ماجرا میرسند و پرده از جنایت قاتلان برمیدارند.
(امتیاز ۸ از ۱۰)
اولین انتشار: شماره ۷ ماهنامه «فیلم امروز»، آذر ۱۴۰۰