اوپنهایمر / اُپنهایمر – نقد ۱

اوپنهایمر / اُپنهایمر – نقد ۱

اوپنهایمر / اُپنهایمر (۲۰۲۳) – Oppenheimer

 

«هیچ‌کس نمی‌دونه کی هستی و اعتقادت چیه؟»

شهرام جعفری‌نژاد: سه سال پیش در نقدی بر «تِنِت» اظهار امیدواری کردم که نولان، ذهن پیچیده و نبوغ‌آمیز و چندلایه خود را قدری کنترل کند و مسیر ارتباط مستقیم و خودانگیخته تماشاگران با شخصیت‌ها و داستان و زندگی جاری در آثارش (یعنی همه آن‌چه در سینما در درجه نخست اهمیت قرار دارد) را سخت و مبهم و منوط به مطالعاتی ژرف در نظریه‌های اثبات‌نشده فیزیک کوانتوم یا درک دشوار‌شان با توضیحات بی‌دلیل شخصیت‌های داستان نکند؛ کوششی که حد متعادل آن در «تلقین»، «میان‌ستاره‌ای» و «دانکِرک» جلوه‌گر شد که به نظرم هم‌چنان بهترین و کامل‌ترین فیلم‌های او هستند و افراط در آن به «تِنِت» انجامید. حالا نولان با چرخشی بنیادین، فیلمی آن‌قدر ساده و بی‌مایه ساخته است که هیچ نشانی از سینمای پیشین او ندارد و حتی می‌شود فرض کرد که کارگردانی دیگر آن را ساخته باشد!

پیش‌تر از کم‌وکیف کتاب «پرومته آمریکایی» خبر داشتم و می‌دانستم که بر خلاف موضع‌گیری‌های تند غالب از هر دو سو (چه آنان که اُپنهایمر را کاملاً گناهکار می‌دانند و چه آنان که معتقدند او فقط سازنده بمب‌های اتمی بوده و در کاربردشان دخالتی نداشته است) می‌کوشد به تناقض‌های شخصیتی و درونی او بپردازد و او را صرفاً دانشمندی جاه‌طلب معرفی کند که اتفاقاً خودش هم قربانی نظام میلیتاریستی کشورش می‌شود… و از همین‌رو، وقتی خبر ساخته‌شدن فیلمی توسط نولان بر اساس این کتاب را شنیدم، مدام فکر می‌کردم او در این زندگی‌نامه چه دیده و کدام وجه از فعالیت‌های اُپنهایمر را با ذهنیت‌های سینمایی خود سازگار دیده؟ اقتباس معمولی از آن که بعید است؛ اما چه‌گونه از آن به عنوان دستمایه اولیه استفاده می‌کند و ساختار مورد نظر خود را بر اساس آن بنا خواهد کرد؟ آیا می‌خواهد از آینده فرضی نابودی کره زمین بر اثر وقوع جنگ اتمی آغاز کند و با بازگشت‌های مرحله‌ای به گذشته (مانند «یادگاری») سرچشمه آن را در وجه تباه‌کننده دانش بشر ببیند؟ آیا می‌خواهد مانند «دانکِرک» بازی زمانی غافلگیرکننده‌ای بین جهان پیش و پس از بمب اتمی برقرار کند؟ آیا می‌خواهد دیدگاه میکروکوانتوم «تلقین» را با چشم‌انداز ماکروکازمیک «میان‌ستاره‌ای» ترکیب کند و بگوید پدیده شکافت ذرات، جلوه‌ای از همان اتفاقی است که در مقیاسی وسیع در مِهبانگ رخ داد؟ آیا می‌خواهد مانند «تِنِت» از افزایش آنتروپی زمین پس از انفجارهای اتمی و تاثیرش بر زیست روزمره ما بگوید؟ ماجرای مبهم آموختن زبان سانسکریت و خواندن متون مقدس هندو توسط اُپنهایمر چه می‌شود؟ آیا نولان متوجه درک نادرستِ او از «بهاگاواد گیتا» برای توجیه عملکردش شده است؟[۱] و… ادعای اخیر نولان که در این فیلم برای نخستین بار به درون ذهن شخصیت اصلی می‌رویم و شاهد تصاویری خواهیم بود که در سرِ او می‌گذرند نیز بر این ابهام‌ها افزود. حالا و پس از تماشای فیلم، متاسفم که بگویم نه‌تنها هیچ‌کدام از آن توقع‌ها برآورده نمی‌شود که حاصل کار بر خلاف انتظار، فتورمانی غیرجذاب و کسل‌کننده و کم‌وبیش مانند خواندن اصل کتاب یا اگر فرصتش را ندارید، همان مطلب کوتاه من در شماره گذشته یا خلاصه داستان فیلم در همین شماره است! و قاعدتاً وقتی می‌گویم کسل‌کننده، منظورم در مقیاس سینمای نولان است. البته که او آن‌قدر حرفه‌ای است و عوامل فنی و هنری فیلم هم آن‌قدر کاربلد هستند که نتیجه کارشان از استانداردهای روز سینمای آمریکا پایین‌تر نمی‌آید. مقصود، فقدان خلاقیت و نوآوری و نگاه بدیع و جذاب در روایت و ساختار اثر است.

ساختار کلی فیلم بر پایه روایت موازی داستان در سه بازه زمانی بنا شده است: ۱) زندگی و فعالیت‌های اُپنهایمر از زمان دانشجویی در دانشگاه کمبریج و رفتن به دانشگاه گوتینگن و بازگشت به آمریکا تا پروژه منهتن و انفجار ترینیتی و مشاوره به کمیسیون انرژی اتمی و رفتن به پرینستن و دریافت جایزه «اِنریکو فِرمی» در اواخر عمر. ۲) جلسات متعدد دفاعیات اُپنهایمر و اظهارات شاهدان در سال ۱۹۵۴ در کمیته‌ای مرکب از اعضای کمیسیون انرژی اتمی و اف‌بی‌آی برای بررسی ارتباطات او با حزب کمونیست که بر اثر شهادت‌های غرض‌آلود برخی از همکارانش به لغو مجوز امنیتی اُپنهایمر و خلع او از تمامی سِمَت‌های دولتی منجر می‌شود. ۳) جلسات متعدد سنای آمریکا در سال ۱۹۵۹ برای بررسی صلاحیت لوییس استراوس در مقام وزیر بازرگانی که به فاش‌شدن مدارکی درباره تلاش‌های او برای بدنام‌کردن اُپنهایمر و رد صلاحیتش می‌انجامد.

در وهله نخست، لطفاً یک نفر دلیلی قانع کننده ارائه دهد که چرا بخش سوم به‌صورت سیاه‌وسفید فیلم‌برداری شده؟ آیا فاصله زمانی زیادی با رویدادهای قبل و بعدش دارد؟ آیا به این دلیل که اُپنهایمر در این بخش حضور ندارد؟ مثلاً اگر رنگی بود، نمی‌فهمیدیم که حضور ندارد؟ و مگر در بقیه فیلم که حضور دارد، تفاوتی بین نقطه‌نظر او با دانای کل فرضی می‌بینیم؟؛ ضمن آن‌که رفت‌وبرگشت بین این سه بخش نیز چندان تابع منطقی خاص – چه در مضمون و چه در اجرا – نیست و بگذریم که اساساً تاکیدی بیش از حد بر بخش‌های دوم و سوم صورت گرفته است. دقت کنید که این دو بخش از بنیان به ماجرای تولید بمب اتمی و کاربرد آن بی‌ارتباطند؛ واقعاً به ما – و به جهانِ پیش و پس از بمب اتمی – چه مربوط که اف‌بی‌آی، اُپنهایمر را به دلیل ارتباط‌هایش با حزب کمونیست بازخواست می‌کند؟ و چه مربوط که استراوس می‌خواسته او را بدنام کند؟ اگر بازخواستی در کار نبود و استراوس هم کینه‌ای از اُپنهایمر به دل نداشت، اصل ماجرا فرقی می‌کرد؟ بر فرض که اُپنهایمر را نیز قربانی نظام اطلاعاتی و امنیتی آمریکا بدانیم، آیا این به معنای برائت او از ساختن بمب اتمی است؟ نمی‌گویم او در کاربرد بمب اتمی نیز مقصر است (هرچند بسیاری معتقدند همین که او به تولید آن دست زده نیز خطاست) می‌گویم چه خطاکار باشد و چه نه، ربطی به اتهامات کمونیستی او ندارد و این تاکید فقط به کارِ ادامه‌دادن پروپاگاندای جنگ سرد در روزگار معاصر می‌آید که برای نولان حیف است.

از سوی دیگر، اتلاف وقت در دو بخش یادشده، سبب فشردگی و شتاب فیلم در بخش مرکزی شده است، چنان‌که مکث یا تاملی شایسته بر هیچ بخش از زندگی و فعالیت‌های اصلی اُپنهایمر صورت نمی‌گیرد و گویی شاهد کلیپی طولانی از تصاویر برگزیده عمر او هستیم؛ مثلاً (از فقدان هر اشاره‌ای به کودکی و نوجوانی تعیین‌‌کننده او در مدارس آلکوین و فلیکس آدلر و کالج هاروارد که بگذریم) احساسات متلاطم‌اش در دوران کمبریج در این خلاصه می‌شود که استادش هنگام بردن دانشجویان به سخنرانی نیلز بور، او را نمی‌بَرَد و مسخره می‌کند و او هم به تلافی، سیب او را مسموم می‌کند، اما فردا صبح پشیمان می‌شود و آن را از دست نیلز بور می‌قاپد (البته در واقعیت، نیلز بور در این صحنه نبوده که مهم نیست) و هیچ اشاره‌ای نیز به آشنایی‌اش با ارنست رادرفورد در آن دوران نمی‌شود؛ در دوران بسیار مهم او در دانشگاه گوتینگن، هیچ اثری از همکاری بسیار تعیین‌کننده او با ماکس بورن نمی‌بینیم؛ در بازگشت به آمریکا هیچ اشاره‌ای به ابتلای موقتی‌اش به بیماری سِل و بهبودش در نیومکزیکو (که اصلاً اجاره مزرعه و علاقه‌اش به کویر و اسب‌سواری از آن‌جا شروع می‌شود) و همکاری‌اش با لینوس پائولینگ (دانشمند شیمی کوانتوم) و برقراری دوستی با همسرِ او نمی‌شود؛ در ازدواج‌اش هیچ اشاره‌ای به مجبورشدن کیتی به جدایی از همسرش به دلیل بارداری از اُپنهایمر نمی‌شود و… منظورم این نیست که هر زندگی‌نامه‌ای موظف به گفتن همه جزییات است. برعکس، منظورم آن است که بسیاری از وقایع بی‌تاثیر و غیرجذاب را هم می‌توان نشان نداد، اما بر رویدادهای مهم و تاثیرگذار، مکث بیش‌تری کرد و ضمناً باید ارتباطی بین آن رویدادها با شکل‌گیری شخصیت مورد نظر و اندیشه‌ها و کنش‌هایش برقرار کرد که این اتفاق در «اُپنهایمر» نمی‌افتد؛ از جمله، هیچ‌گاه به دلایل یأس و افسردگی و پناه‌بردن افراطی اُپنهایمر به سیگار در جوانی پی نمی‌بریم، چنان‌که (اگر موافق باشید که ما تماشاگران ملزم نیستیم دانسته‌های خودمان را به داخل سالن سینما ببریم) نمی‌فهمیم نبوغ و جاه‌طلبی او از چه زمانی و به چه صورت آشکار شده است، چرا در جلسات ضدفاشیستی حزب کمونیست شرکت می‌کند، چرا به جین علاقه‌مند می‌شود و چرا با او ازدواج نمی‌کند و… قاعدتاً اگر قرار است روحیات و شخصیت درونی او را در مهم‌ترین فعالیت عمرش دخیل بدانیم، باید از این پس‌زمینه‌ها آگاه باشیم. بقیه شخصیت‌ها نیز از این آسیب در امان نمانده‌اند و هیچ‌کدام در ما رسوب نمی‌کنند؛ چنان‌که بجز ژنرال گِرُوز که سرسپردگی‌اش به پروژه منهتن و اهمیت‌ندادن به عواقبِ آن به دلیل روحیه ارتشی و جنگ‌طلبانه‌اش کم‌وبیش قانع‌کننده است، مطلقاً با فرانک، جین، کیتی، لارنس، تِلِر، فوکس و حتی استراوس که بخش زیادی از فیلم، صرف پرداختن به کین‌ورزی او نسبت به اُپنهایمر می‌شود، احساس آشنایی نمی‌کنیم (اصولاً وجه شخصیت‌پردازانه فیلم، بسیار ضعیف است) و از همین روست که با وجود استفاده از این‌همه بازیگر ستاره، بازی هیچ‌کدام‌شان چندان به چشم نمی‌آید؛ بجز کیلین مورفی که هم بازیگر بسیار خوبی است و هم در کانون تمرکز فیلم قرار دارد و کم‌وبیش موفق می‌شود سیماچه‌ای تاثیرگذار از اُپنهایمر (در آمیزه‌ای از نبوغ و جاه‌طلبی و ترس و روان‌پریشی) ارائه دهد.

ساختار فیلم نیز کم‌تر نشانی از خلاقیت‌ها و بداعت‌های همیشگی نولان دارد. باز تکرار می‌کنم؛ البته که نولان، کاربلد و باتجربه و حرفه‌ای است و هم‌چنان قابل تقدیر است که به داستان‌های تکراری و کلیشه‌ای نمی‌پردازد و در این روزگارِ تمرکز بر سینمای خانگی، فیلم‌هایی متفاوت با شاخصه‌های فنی ممتاز برای تماشا در سالن‌های بزرگ می‌سازد و شکوه و جلال سینما را پاس می‌دارد (جز آن‌که در این فیلم، استفاده از قاب عظیم آی‌مکس به نظرم چندان کاربردی که به ارتقای بافت و دریافت اثر منجر شود، نداشته است و البته ایرادی هم ندارد)؛ اما فارغ از صحنه‌های بسیار کوتاه تولید و مونتاژ و انفجار بمب ترینیتی (که بهتر بود زمان و تمرکز بیش‌تری صرف جزییات و تعلیق‌های جنبی‌اش شود) و چند جلوه بصری در ذهن اُپنهایمر (به مثابه شکافت هسته اتم و حرکات مولکول‌ها و آزادسازی انرژی) که صناعتی نسبی صرف‌شان شده، دستاورد خاصی در روایت (به معنای شیوه تعریف‌کردن داستان و دخل ‌و تصرف در زمان قراردادی، نه تدوین موازی سه رویداد)، میزانسن (به معنای رابطه بین دوربین با بازیگران و دیگر اجزای صحنه برای انتقال مفاهیم و ساختن جهان بصری اثر، نه حرکات بطئی و مشابه دوربین در همه نماها) و تدوین (به معنای ساختاری دیالکتیک و فرم‌دهنده به پیوند معنادار نماها، نه اتصال پرشتاب صدها نمای کوتاه برای ایجاد ضرباهنگی تند) در فیلم نمی‌یابیم که ما را تحت تاثیر قرار دهد و شاید فقط بتوان از چند جلوه خوب شنیداری در باند صوتی فیلم یاد کرد؛ مانند چند صحنه که در ذهن اُپنهایمر در سکوت می‌گذرند – از جمله، لحظات پس از انفجار و هم‌چنین هنگام حضور در انظار عمومی که مورد تشویق قرار می‌گیرد و با نوری سفید در دیدگانش به یاد اجساد سوخته‌شده هیروشیما و ناگاساکی می‌افتد – یا پاکوبیِ حضار تهییج‌شده از دیدن او که طنینی مشابه صدای قطار (سرنوشت؟) دارد و نیز موسیقی لودویگ گورانسون که انصافاً شنیدنی است، اما نمی‌دانم چرا این‌قدر زیاد از آن استفاده می‌شود؟ (گویی پس از دیدن فیلم به تاثیرگذارنبودن بیش‌تر تصاویر پی برده‌اند و خواسته‌اند به‌ضرب موسیقی، آن‌ها را کمی حس‌وحال‌دار کنند!).

طی تماشای فیلم، مدام فکر می‌کردم که فراتر از فتورمان زندگی اُپنهایمر و جلسات کسل‌کننده بازخواست از او و استراوس، نولان چه برگ برنده‌ای را می‌خواهد در پایان رو کند؟ و در پایان واقعاً متاسف شدم؛ یعنی پس از انفجار دو بمب اتمی در ژاپن که به نابودی بیش از دویست‌هزار نفر انجامید، قرار است از این شگفت‌زده شویم ‌که پس از گفت‌وگوی خصوصی اُپنهایمر و اینشتین که به ناراحتی اینشتین منجر می‌شود، استراوس گمان کرده که اُپنهایمر از او بدگویی کرده و درصدد انتقام از اُپنهایمر برآمده!؟ نمی‌دانم این هم بخشی از «پرومته آمریکایی» است یا زاییده ذهن نولان است؛ اما مگر استراوس، دانشمند و رقیب اُپنهایمر بوده؟ مگر کودک‌صفت یا عقده‌ای بوده؟ (در جایی خواندم که نولان گفته در این ایده از حسادت سالیه‌ری نسبت به موتسارت الهام گرفته است! واقعاً این قیاس خنده‌دار نیست؟)… و تازه همان سخن پیشین به جای خود باقی است که بر فرض که چنین بوده و ما هم ناگهان انگشت حیرت بر دهان گزیدیم؛ این چه ربطی به داوری اخلاقی اُپنهایمر دارد؟ مگر آن‌که بگوییم هدف فیلم، داوری اخلاقی اُپنهایمر نیست و فقط بازگویی نقش او به عنوان یکی از حلقه‌های واکنش‌های زنجیره‌ای تولید بمب اتمی و رقابت‌های هسته‌ای پس از آن است (همان نظریه‌ای که می‌گوید اگر چنگیزخان و ناپلئون و هیتلر هم نبودند، جبر تاریخ، یکی مانند آنان را برمی‌گُزید) که اتفاقاً واپسین جمله اُپنهایمر به اینشتین در همان ملاقات – که قرار است از آن تکان بخوریم و نمی‌خوریم – نیز موید همین است: «یادت هست از این‌که آزمایش ما منجر به واکنش‌های زنجیره‌ای غیرقابل‌پیش‌بینی در مولکول‌های جوّ زمین بشه و جهان رو نابود کنه، نگران بودم؟ به نظرم اون اتفاق افتاد.» (اشاره به رقابت هسته‌ای بین کشورها)؛ اما به نظر من، جمله ادوارد تِلِر به اُپنهایمر کلیدی‌تر است: «هیچ‌کس نمی‌دونه کی هستی و اعتقادت چیه؟» و فکر می‌کنم نولان نیز این را نفهمیده است!

حالا مانده‌ام که با تحسین‌های بین‌المللی از فیلم چه کنم؟! حساب فروش خوب آن و صنعت محترم سینمای آمریکا که در تولید و پخش هر اثری ممتاز است به کنار (از جمله در مورد همین فیلم، ببینید که با اکران هم‌زمانِ آن با «باربی» – برنامه‌ریزی‌شده یا اتفاقی – و راه‌انداختن موج «باربِنهایمر»، چه شوقی در تماشاگران به وجود آوردند و چه‌قدر به‌نفع هر دو فیلم شد)؛ اما آیا واقعاً آن‌طور که برخی ادعا کرده‌اند «اُپنهایمر» کامل‌ترین فیلم نولان است؟ آیا واقعاً به نظر پُل شرِیدِر، یکی از بهترین و مهم‌ترین فیلم‌های هزاره سوم است؟ واقعاً از فیلم‌های اسکورسیزی و اسپیلبرگ و پولانسکی و لینچ و تارانتینو و مندس و اینیاریتو و لینکلیتر و کاروای و ریدلی اسکات و برادران کوئن و پل تامس اندرسن و وِس اندرسن و دیمین شزل و بونگ جون‌هو و… حتی فیلم‌های پیشین خود نولان طی دو دهه اخیر بهتر است؟ نه، به‌ نظر من (بجز انبوه تماشاگرانی که مطمئنم تا به حال، نه اُپنهایمر را می‌شناختند و نه از ماجرای تولید بمب‌های اتمی خبر داشتند و حالا از دانستن ماجرا ذوق کرده‌اند و آن را به حساب فیلم نولان گذاشته‌اند!) این نخستین بار است که تماشاگران عام و خاص در وحدتی همگانی، فیلمی «ساده و واقع‌گرا» از نولان را فهمیده‌اند و تن‌دادن او به ژورنالیسم و سیاست‌ورزی (برائت اُپنهایمر از کاربرد بمب اتمی و انداختن همه گناه بر دوش ارتش آن ‌دورانِ آمریکا که در فیلم، چندان هم گناه تلقی نمی‌شود و بارها با دستاورد بزرگ تسلیم ژاپن و اتمام جنگ جهانی دوم از آن تجلیل به عمل می‌آید و پرت‌کردن حواس تماشاگر به ماجرای فرعی و بی‌ربط اتهامات کمونیستیِ اُپنهایمر و کوبیدن بر طبل جنگ سرد) به مذاق‌شان خوش آمده است. این خوشامدِ پوپولیسمِ جهانی به آمدن نولان از آسمان به زمین و افتادنش در دام ساده‌انگاری و برتری‌طلبیِ آمریکایی است.

***

۱) بَهاگاواد گیتا (به معنای نغمه خداوند)، فصل‌های ۲۵ تا ۴۲ از بخش ششم حماسه هندی مَهابهاراتا، گفت‌وگوی کریشنا (یکی از مظاهر ایزد ویشنو) و دوست و مریدش آرجونا را لحظاتی پیش از نبرد تاریخی کورو‌شـِترا نقل می‌کند. آرجونا به عنوان بزرگ‌ترین کمانگیر زمان خود، هنگامی که خویشاوندانش را در ارتش مقابل می‌بیند، از مبارزه با آن‌ها پشیمان می‌شود؛ اما کریشنا با آشکارکردن شکل ایزدی خود (همتای تابش هزار خورشید در آسمان) به آرجونا نشان می‌دهد که تمام سربازان ارتش مقابل، پیش از آغاز جنگ کشته شده‌اند و آرجونا و دیگران فقط ابزار هستند و هنگامی که تردید آرجونا زدوده می‌شود، کریشنا به او دستور کشتن تمام ارتش مقابل از جمله نیای بزرگ و معلم محبوبش را می‌دهد. این یکی از دیرینه‌ترین مظاهر توجه به زمان غیرخطی در تاریخ باستان است (من در مطلبی با عنوان «جهان آینه‌ای و وارونگی زمان» (ماهنامه فیلم، شماره ۵۷۷، آذر ۱۳۹۹) به بهانه نمایش «تِنِت» به تعدادی از نمونه‌های مشابه در متون کهن ایران و هند اشاره کرده‌ام که با تعابیر خمیدگی زمان – در پیوستار فضا/ زمان یا فضای چهاربُعدی – و هم‌زمانیِ گذشته، حال و آینده در مقیاس کوانتوم، یکی از آموزه‌های عادی فیزیک معاصر به شمار می‌رود) و نشان می‌دهد که در آیین هندو، خداوند از طریق چرخه زمان غیرخطی، نه‌تنها در آفرینش که در نابودی نیز دخالت دارد و بنابراین وقتی آرجونا می‌گوید: «خودِ مرگ شده‌ام، نابودگرِ جهان» در واقع به نابودی جهان از طریق زمان اشاره می‌کند (نه توجیهی برای هر عملکرد ناشایست ما در روزگار معاصر، با این تفسیر که از قبل اتفاق افتاده و ما نقشی در آن نداریم!)؛ ضمن آن‌که اساساً این تمثیل در کیش‌های معتقد به بقای روح و بی‌مفهومیِ مرگ، معنا می‌دهد (این‌که ما به دنیا نیامده‌ایم و نمی‌میریم و همه آفرینش فقط چرخه گذارِ تکراری ما در عرصه وجودِ عینی است) که باید پرسید آیا اُپنهایمر نیز به چنین اندیشه‌ای معتقد بود؟ نه، به نظر من در وقوف او به سانسکریت و متون کهن هند (خیلی محترمانه که بخواهم بگویم) بیش‌تر نوعی خودشیفتگی و فرار به جلو به چشم می‌خورَد.

(امتیاز ۵ از ۱۰)

بازنشر از: شماره ۲۹ ماهنامه «فیلم امروز» (شهریور ۱۴۰۲)

نظرات خوانندگان۰
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز