آهو (۱۴۰۲) – Gazelle
چالش سیال ذهن
محسن بیگآقا
«مرد میگفت تو مثل دلدادههایی هستی که عشقشان را از دست دادهاند و فکر میکنند هیچکس در دنیا جای محبوبشان را نمیگیرد؛ اما من فکر نمیکردم. مطمئن بودم.» از متن کتاب «پروانهها در برف میرقصند» (نازنین جودت)
یادم هست در دهه ۱۳۷۰ یک بار با هوشنگ گلمکانی درباره فدریکو فلینی صحبت میکردیم. آن زمان احمد امینی مسئول نقد فیلم بود و از بین نقد خوانندگان مجله هر از گاهی چند نفر را انتخاب و به مجله دعوت میکرد. سپس کار گلمکانی شروع میشد که تشخیص میداد نویسنده دعوتشده به درد کدام بخش از مجله – از رویدادها و خبرهای داخلی گرفته تا گزارش سر صحنه، نقد فیلم و بخش خارجی و ترجمه – میخورد. برخی را هم جناب عباس یاری به مأموریتهای تحریری میفرستاد. مسعود مهرابی هم آرام و باحوصله مشغول مدیریت امور بود، تا وقتی با نگاه تیزبینش ناگهان جملهای درباره مطلبت میگفت که از دقتش حیرتزده میشدی. من تازه به مجله ملحق شده بودم و نمیدانم چهطور بحث به فلینی کشیده شد و گلمکانی گفت که فلینی را تا «زندگی شیرین» (۱۹۶۰) دوست دارد و فیلمهای بعدی او را نمیپسندد.
«آهو» را که تماشا کردم ابتدا حیرتزده شدم و بعد خوشحال. حیرتزده از تغییر نگاه او و خوشحال از اینکه علایق آن زمانش با نگارنده و بسیاری منتقدان دیگر همسان شده. خیالم راحت شد که او هم حالا «هشتونیم» (فدریکو فلینی، ۱۹۶۳) را دوست دارد؛ که اگر نداشت، شخصیتهایش را در لباس سفید ردیف نمیکرد تا مثل «هشتونیم» از جلوی دوربین عبور کنند. بعید نبود در صورت امکان، از فردین خلعتبری میخواست در کل فیلم، موسیقی «سینما پارادیزو» (جوزپه تورناتوره، ۱۹۸۸) را روی تصاویر بگذارد و مثل زمانی که موسیقی انیو موریکونه برای آن فیلم، آهنگ انتظار تلفن مجله «فیلم» بود، ارادتش را نشان بدهد.
میگویند آدم هرچه پا به سن میگذارد محافظهکارتر و سنتیتر میشود اما انگار در مورد گلمکانی عکسش رخ داده است و با چالشی دشوار به دنیای مدرن بازگشته. کسانی که او را میشناسند، البته نشانههایی از رفتارهای مدرن در او دیدهاند: مثل میدان دادن به نویسندگان جوان تا حد تأثیرگیری از ادبیات برخی از آنها و استقبال از جوانها با وجود برخی تمردها و حتی ناسپاسیها. او به روزآمد کردن رایانهاش نیز اهمیت میدهد، در مجله زودتر از همه کار با رایانه را شروع کرد و در کتابخانهاش مجموعهای از کتابهای مرتبط هم دارد.
«آهو» فیلمی مدرن است که سعی در به تصویر کشیدن قصه جذاب عاشقانهای با نحوه روایت جریان سیال ذهن دارد. زمانی از ویرجینیا ولف پرسیدند ویژگی مهم جریان سیال ذهن در آثارش چیست؟ پاسخ داد طوری مینویسد که خواننده نتواند کتاب را زمین بگذارد؛ یعنی چنان پازلی در مقابل خواننده قرار میدهد که برای حل کردنش تا پایان در بین کلمات جستوجو میکند. «آهو» مثل هر اثر مدرنی تماشاگر را به تفکر و جستوجوی مدام وامیدارد و نمیگذارد به چیز دیگری خارج از پرده سینما بیندیشد. نوع شخصیتپردازی، شباهتهای فیزیکی برخی شخصیتها، قصهای که تکرار میشود و هر بار تماشاگر چیز تازهای در آن پیدا میکند و… این دست خلاقیتها است که فرآیند خلق اثر در ذهن مخاطب را رقم میزند.
فیلم با تلاش بسیار سعی در به تصویر کشیدن یک داستان بلند ۸۷صفحهای بسیار پیچیده از نازنین جودت به نام «پروانهها در برف میرقصند» دارد که در سال ۱۳۸۸ منتشر شد و شاید در نگاه اول تا حدی تصویرگریز و فیلمنشدنی به نظر برسد؛ داستانی که یک جریان سیال ذهن را تجربه میکند و تصویری از عشق کهنه زنی به مردی است که سالها قبل به جبهه رفته و زن هرگز خبری از او دریافت نکرده است. زن که حالا در قبرس زندگی میکند و بهشدت بیمار است، با دیدن حادثهای معمولی یا یک شیئی در زندگی روزمره، بهسرعت به یاد گذشته میافتد و حال را به گذشته پیوند میزند. نثر کتاب و سبک نویسنده بهگونهای است که این بههمریختگی ذهنی شخصیت راوی را در تقطیع ناگهانی جمله به جمله کتاب نشان داده است؛ یعنی در یک سطر در ادامه جمله اول در زمان حال، جمله دوم که بهظاهر ادامه جمله اول است، خواننده را به گذشته پرتاب میکند.
جایی از کتاب میخوانیم: «این روزها بیشتر از همیشه دوست دارم دوروبرم ساکت باشد تا بهتر تمرکز کنم و هی با تو حرف بزنم. هی یادم بیاید و بگویم. خاطرهها جابهجا یادم میآیند.» گرچه این تقطیع به تدوین فیلم در سینما شباهت دارد و داستان را مثل برخی داستانهای ابراهیم گلستان سینمایی میکند، به تصویر کشیدنش مثل هر اثر ادبی دیگر چالشی بزرگ محسوب میشود. کتاب، ارجاعهای سینمایی زیادی دارد و نشان از تأثیرپذیری از تکنیکهای روایت در سینما – ناشی از شناخت خوب سینما – در کار نویسنده دارد.
در مورد کتاب و ارتباطش با فیلم، چند نکته جالب دیگر هست. در نامگذاری فیلم کار خلاقانهای صورت گرفته است. از نام کتاب «پروانهها در برف میرقصند» که شخصیت راوی در آن بینام است و در پایان به نحو کنایی پروانه خوانده میشود، کلمه پروانه گرفته شده و به شخصیت اصلی فیلم داده شده و پروانه و رقصیدنش در برفها در پایان کتاب، جایش را به دویدن رقاصانه آهو در فیلم داده است. کتاب با رقص پروانهها تمام میشود اما تلخی خاصی در پس زندگی راوی کتاب دیده میشود: «روزها از پی هم میآیند و میروند. هی تکرار میشود همه چیز. کابوس دیدن…»
مکان قصه از سواحل قبرس به ساحل شمال کشور با حالوهوایی که از فضای دریا، ماهی، صیادان و… سراغ داریم، منتقل شده و یکی از همین صیادان است – با بازی متفاوت رضا یزدانی – که عاشق پروانه میشود. جنگل، نم باران شمال و نوع معماری خانه، نقش خود را در نمایش حال غریب شخصیت اصلی بازی میکند و حس زیبایی مثل برخی آهنگهای گرشا رضایی و معین زندی را به یادمان میآورد.
بر خلاف راوی داستان در کتاب، شخصیت اصلی فیلم هنرمندی است که با کار روی چوب آثار مدرنی خلق میکند؛ اما در کتاب، تنها اثر زن عاشق، نمایشنامهای بوده که در مورد رزمندگان به عشق معشوق رزمندهاش نوشته است. وابستگی ذهنی شخصیت اصلی کتاب به نحویست که حتی با دیدن زنی شبیه به همکلاسی قدیمیاش میترا در قبرس تمایلی به ارتباط با او نشان نمیدهد، که نکند بر دنیای ذهنی عاشقانهاش با گزند واقعیت جاری خش و خطی بیفتد.
تفاوت دیگر داستان بلند نازنین جودت با فیلم، شوخ و شنگولی شخصیت زن در داستان است – که مثلاً با دیدن عقربههای ساعتی پشت ویترین یاد انیمیشن بولک و لولک میافتد – اما در شخصیت پروانه فیلم کمتر حس میشود. پایان کتاب هم البته با پایان فیلم متفاوت است و به نظر هم میرسد که نمیتوانست یکسان باشد.
تقدیم فیلم به پرویز دوایی و ابراز ارادت از طریق کتابی از او که در فیلم میبینیم، صرفاً تقدیمی ساده به دوستی قدیمی نیست و حتی فراتر از حس ساده نوستالژیک فیلم است. به نظرم این تقدیم با ماهیت تماتیک کل اثر مرتبط است. به این معنی که مثل دوایی، اینجا هم با یک خاطرهبازی حیرتانگیز روبهرو هستیم و با زنی مواجهیم که عشقی مبهم در گذشته را با خود حمل میکند؛ عشقی که نمیتواند آن را با اشخاص دیگری تقسیم کند. او در مواجهه با مردان دیگر قادر به تصمیمگیری نیست و سایه عشق اول دست از سرش برنمیدارد؛ اما ارتباط ماجرا با پرویز دوایی پیچیدهتر است. دوایی پس از مهاجرتش در سال ۱۳۵۴ به پراگ – و نوشتن مطلبی با عنوان «خداحافظ رفقا» در مجله «سپید و سیاه» – هرگز به ایران بازنگشت. به نظرم علتش مشخص است: او نمیخواست تصویری که در ذهنش از ایران، از سینماها، از خیابانها و حتی از مردم داشته و با خاطرههایش عجین شده بودند، از بین برود. دوایی تمایل نداشت اتفاقی که هنگام بازگشت به وطن – و سرخوردگی شدید ناشی از تفاوت وضعیت واقعی حال کشور با تصویر ذهنی فرد – که برای خیلیها افتاد، برای او نیز رخ بدهد و آن همه منبع ناب نوستالژی را از دست بدهد. او هم مثل شخصیت اصلی «آهو» در جایی از زندگی خود متوقف شده و نمیتواند به جلوتر حرکت کند. دیگران از درک شخصیت خاطرهباز پروانه عاجزند و او را احتمالاً زنی خودخواه یا دارای مشکل شخصیتی به حساب میآورند. خود فیلم هم با نمایش آثار مورد علاقه فیلمساز مثل «آبی» (کریشتف کیشلوفسکی، ۱۹۹۳)، «زیر درختان زیتون» (عباس کیارستمی، ۱۳۷۳) و صدای «پاریس تگزاس» (ویم وندرس، ۱۹۸۴) در جستوجوی راهی برای یافتن خاطرههای ناب و لحظههای جادویی در ذهن مانده و جلو آوردن آنها از پس ذهن است. تماشاگر گذشتهباز با این تفحص، لذتی وافر را تجربه میکند و در نهایت ما میمانیم و عشقی که بین نماهای فیلم پیدا و پنهان میشود و سحرمان میکند؛ چون طبق ارجاع فیلم به «درباره الی…» (اصغر فرهادی، ۱۳۸۷) «یک پایان تلخ بهتر از تلخی بیپایان» است. در کتاب نیز چنین تفکری را میبینیم که تا حد خودآزاری پیش میرود: «حلقهام تنگ بود… فردایش خانم سودریا خواست حلقهام را عوض کند. نگذاشتم. دوست داشتم تنگ باشد؛ مثل دلم.»
فیلم محصول دوران کرونا است و در آن ایام سخت در شمال کشور فیلمبرداری شد اما امسال پساتولید و بازنگری آن تمام شد. پشت دوربین، یک علیرضا زریندست باحوصله و دقیق، از کلوزآپها تا نماهای دور و تصویرهایی از سبزی جنگل و دریا نشانمان میدهد که همه چشمنواز هستند. نقش پروانه را سپیده آرمان بازی میکند که قبلاً در چند فیلم کوتاه بازی کرده بود. این بار او در اقتباس ادبی و نوشتن فیلمنامه نیز نقش داشته که مشخص است در شناخت و فهم درست نقش کمکش کرده است. موسیقی فیلم دوستداشتنی و فضاساز است. در مورد جلوههای تصویری که احتمالاً وقتگیر هم بوده، در تماشاهای بعدی فیلم میتوان اظهار نظر دقیقتری کرد.
با توجه به ارجاعهای خاطرهانگیز و حسوحال موجود، «آهو» از آن دست فیلمهاست که نگارنده دوست دارد در کنار فیلمهای دوستداشتنی همکار دیگرمان صفی یزدانیان در یک قفسه در خانه نگه دارد و بارها به تماشایش بنشیند. با این حال، امیدوارم هوشنگ گلمکانی دچار عارضه «اولین فیلم – بهترین فیلم» در سینمای ایران نشود و اگر کار طاقتفرسای مجله بگذارد، باز هم فیلم خوب بسازد.
(امتیاز ۷ از ۱۰)