خاطرات رابطه‌ای فرار – نقد ۱

خاطرات رابطه‌ای فرار – نقد ۱

خاطرات رابطه‌ای فرّار (۲۰۲۲) – Diary of a Fleeting Affair

 

نو برگی برعشقم جوانه می‌زند

و سایۀ خنکی بر عطش جاویدان روحم می‌افتد

و چشمِ درشتِ آفتاب‌هایِ زمینی

مرا

تا عمق ناپیدای روحم

                                         روشن می‌کند.*

مریم ایران‌نژاد: رویارویی با «دیگری» همواره ما را با لایه‌هایی از هستی خودمان و جهان آشنا می‌کند که گاه، تا قبل از آن، حتی از وجودش هم آگاه نبوده‌ایم. ما با دیگری است که بالقوه‌های خود را آشکار و بالفعل می‌سازیم. هرچه دیگریِ ما بزرگ‌تر و شگفت‌انگیزتر باشد، احتمال آشکارگی‌های شگفت‌تر در ما بیش‌تر می‌شود. حال اگر ما با این دیگری در رابطه‌ای دوستانه یا عاشقانه باشیم، تأثیر عمیق‌تری بر ما خواهد داشت. همچنین «دیگری» مانند آینه‌ای در برابر ماست که هم بازتاب‌کنندۀ بخشی از «خود» ما خواهد بود و هم بازتابانندۀ چیزی که می‌توانیم به آن بدل شویم. حقایقی که بر ما آشکار می‌شوند، تنها اطلاعاتی بیهوده یا لزوما خوب و سودمند نیستند، بلکه می‌توانند «زیبایی» را هم بر ما آشکار کنند. بنابراین رویارویی با دیگری یا خوب و سودمند است و می‌تواند نیازها و علایق ما را ارضا کند، یا «زیبا»ست و برای کنجکاویِ ما پاداش و برای جهان پوچ و تاریک ما، معنا و نور.

«خاطرات رابطه‌ای فرّار» یا «وقایع رابطه‌ای زودگذر» ساختۀ امانوئل موره، دربارۀ روابط فرازناشویی است و آن‌چه در این بین بر دو طرف رابطه می‌گذرد. روابطی که شناخته‌شده‌ترین شاخصه‌شان شروع صاعقه‌وار و ناپایداریِ(گاه)به‌ناچار‌شان است. فیلم از نماها، تصاویر، دیالوگ‌ها و نشانه‌های بسیاری در جهت نشان دادن بدیهی بودن این ناپایداری استفاده کرده‌است اما در نهایت آن‌چه در کُنه داستان اتفاق می‌افتد، به جز زودگذر بودن روابطی از این دست، تغییر و ناپایداری در همه چیز و البته جاودانه شدن لحظه‌هایی‌ست در ذهن و روح آدمی، آنگاه که می‌فهمد برای به دست آوردن «آن»‌های بی‌بدیل زندگی باید از‌دست‌رفتن‌هایی را تجربه کند. به بیان دیگر، فیلم با تاکید بر ناپایداری چیزی، ظهور، تبلور و جاودانگی چیزی دیگر را نمایان می‌کند.

فیلم به داستان آشنا شدن یک مادر مجرد و یک مرد متأهل می‌پردازد. آن‌ها در یک مهمانی با هم آشنا می‌شوند و با آگاهی از شرایط موجود و با علم به عدم آینده‌ای قطعی در راستای ماندگاری رابطه، تصمیم می‌گیرند رابطه را تا هر زمان که رضایت هر دو طرف در میان باشد، ادامه دهند. آن‌چه در طول یک ساعت و چهل دقیقه می‌بینیم فراز و نشیب‌های ورود به رابطه‌ای اینچنینی است.

نمای اول با ترانه‌ای عاشقانه و انعکاس بریده‌بریدۀ نورهای رنگارنگ بر شبِ رودخانه‌ای که از پاریس عبور می‌کند، شروع می‌شود. رفته‌رفته نورها بیش‌تر و ممتد می‌شوند و زیبایی و درخشش چشم‌نوازی به رودخانه می‌بخشند. از همین نما می‌شود دریافت چیزی در سیلان است و در حال گذر. چیزی هیجان‌انگیز، چشم و روح ‌نواز و شهوانی و آرام. تصویر رودخانه به مرور کامل‌تر می‌شود و بر فراز رودخانه، نمایی از پلی با سه دهانه دیده‌می‌شود. یکی از دهانه‌های پل، پشت درختی پنهان است که در ترکیب با دو دهانۀ دیگر مفهومی واضح و گویا دارند: مسیرهای مجزا و پیدا و ناپیدای زندگی. در طول فیلم، چندین مرتبه به نماهایی از این دست و یا دیالوگ‌هایی که نشان‌دهندۀ راه‌های نرفته و کارهای نکرده‌ است بر می‌خوریم. به عنوان مثال یکی در نمای پایانی، درست در تقابل با همین نمای آغازین که در ادامه به آن اشاره خواهد شد (البته این سه دهانۀ پل با ورود شخصیت سوم، مفهومی کامل‌تر پیدا می‌کنند).

فیلم به قرارِ روزنوشت‌های یک دفترچۀ خاطرات، نمایش داده‌می‌شود. به عنوان مثال، بعد از این مقدمۀ موزیکال، نمای شب رودخانه به کافه‌بارکات می‌خورد به تاریخ جمعه، ۲۸ فوریه؛ و ما اولین قرار رسمی دو شخصیت اصلی را می‌بینیم. اولین مواجهۀ مخاطب با شخصیت‌ها، با جمله‌ای از مرد (سیمون) آغاز می‌شود که با شرم و اضطراب می‌گوید: «تا حالا از این کارها نکرده‌ام.» و زن (شارلوت) که گویی هیچ دلیلی برای شرم و اضطراب ندارد، می‌پرسد: «کدام کار را نکرده‌ای؟» مرد رو به دوربین ایستاده و زن پشت به دوربین است‌. ما اضطراب را در چهرۀ مرد می‌بینیم ولی چهرۀ زن را نمی‌بینیم و فقط صدایی مطمئن از او می‌شنویم. در ادامه دیالوگ‌ها به سمتی پیش می‌رود که وضعیت زندگی خانوادگی سیمون و خواسته‌اش برای داشتن رابطه‌ای خارج از زندگی زناشویی و تلاش شارلوت برای داشتن تجربیات جدید، آشکار می‌شود. سیمون، به صراحت می‌گوید که در این هفده سال شدیدا به رابطه‌ای امن که دردسری برای زندگی متأهلی‌اش ایجاد نکند احتیاج داشته و همیشه از ترس خراب شدن زندگی‌اش، محتاط بوده است و شارلوت خواسته‌هایش برای رابطه داشتن با یک نفر را در بیرون رفتن، تفریح کردن و مواردی از این‌دست برمی‌شمرد. در مدت گفت‌وگو در بار هر دو ایستاده‌اند و مدام جابه‌جا می‌شوند. آن‌ها برای نشستن، قرار ندارند. ایستاده و (احتمالا از هیجان زیاد) در جابه‌جایی مدام با هم گفت‌وگو می‌کنند؛ و در پس‌زمینه افراد متفاوتی دیده می‌شوند که به نوعی نشان‌دهندۀ شکل‌های متفاوت و گوناگون روابط انسانی است (زن و مرد، زن و زن، سه نفر، دو نفر و…).

گذشته از فضاسازی بصری، دیالوگ‌ها هم گویای احساسات متناقض و پررنگ شخصیت‌هاست. شارلوت تردید و دل‌دل‌کردن سیمون را بی‌مورد می‌داند. او گوی و میدان را در دست می‌گیرد و با سوالاتش، بخشی از شخصیت خودش و سیمون را برای ما آشکار می‌کند. صحبت از «ترس» است و «عذاب وجدان» که سیمون پاسخی درخور برای آن دارد. او می‌گوید من به احساس گناه عادت دارم، پس کمی بیش‌تر یا کم‌ترش برای‌ام تفاوتی ندارد (یک‌بار، به تجربه‌ای از دوران کودکی‌اش با دختری اشاره می‌کند که بر او تأثیر دیرپایی گذاشته. در آن تجربه هم سال‌ها عذاب وجدان در سیمون ماندگار شده: «این کلمات را مثل بوی موهایش هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم»). پس احساس عذاب وجدان نسبت به همسرش ندارد ولی ترس، ترس از خراب کردن زندگی‌اش اجازه نداده تا کنون رابطه‌ای را شروع کند و در ادامه می‌گوید خراب شدن از این جهت که زنی که با او وارد رابطه می‌شود، ماندگار شود (گیر بدهد) و مزاحمتی برایش ایجاد کند. در این اعتراف صادقانه و قابل درک، اگر زیرمتنی وجود داشته باشد، خواستۀ رک و بی‌پردۀ سیمون از شارلوت است برای انتخاب شکل رابطه‌شان: این‌که با هم در رابطۀ جنسی باشیم اما تو برای زندگی خانوادگی من مزاحمتی ایجاد نکنی. این اعتراف صادقانه، هرقدر هم که برای شارلوت قابل درک باشد اما از رنجی زودرس، خالی نخواهد بود. رنج تلاش برای عدم وابستگی. شارلوت پشت به دوربین است اما بعد از این جملۀ سیمون، رو برمی‌گرداند و به او می‌گوید: «ظاهرا قصد نداری زندگی‌ات را تغییر بدهی و با زن و بچه‌ات راحت هستی.» رفته‌رفته نگرش متفاوت دو شخصیت برای ما روشن‌تر می‌شود.

در انتخاب شخصیت‌ها، یکی از مواردی که به ذهن می‌رسد عدم جذابیت ظاهری مرد است. سیمون، به طرز سوال‌برانگیزی به لحاظ ظاهری، جذاب نیست. شارلوت، قوی، با اعتماد بنفس و آگاه به زیبایی‌های ذاتی خودش ظاهر می‌شود ولی تقریبا تا یک سوم پایانی فیلم به‌درستی مطمئن نمی‌شویم که چه چیزی در سیمون برای شارلوت می‌تواند جذاب باشد؟ همچنین در طول فیلم، رفته‌رفته متوجه پوشش یکنواخت و مردانۀ شارلوت می‌شویم. شارلوت، در هیچ نمایی لباس‌ یا کفش زنانه نمی‌پوشد. این موضوع به درک درست رابطۀ این دو نفر کمک می‌کند.

نوشیدنی‌ای که شارلوت در بار انتخاب کرده‌است، قرمز رنگ است و چندباری سعی می‌کند آن را طعم‌دار کند. شارلوت، در طول فیلم چندین مرتبه به لذت نگه‌‌داشتن حس‌ها و طعم‌ها و بوها اشاره می‌کند. در همین سکانس بار، وقتی از خواسته‌هایش برای رابطه حرف می‌زند، به جز رابطۀ جنسی، به بیرون رفتن، چرخیدن، از درخت بالا رفتن، میوه چیدن و طعم آن‌ها را حس کردن اشاره می‌کند. شارلوت به دنبال تجربۀ احساسات جدید است. در مقابل، نوشیدنی سیمون زردرنگ است (یادآور ترکیب رنگ زرد و قرمز در نمای آغازین). سیمون در این اولین تلاش برای برقرار کردن ارتباطی جدید، هنوز مردد است و در ابتدای راه قرار دارد اما شارلوت با اطمینان از خواسته‌هایش حرف می‌زند. ضمن این‌که، تقریبا دو سالی می‌شود که از یک رابطۀ زناشویی جدا شده و اساسا یک‌بار طعم جدا شدن و دل‌ کندن از همه چیز را چشیده است. بر خلاف سیمون که هفده سال در خیالش رابطه با دیگری را پرورده و نتوانسته از همسر و فرزندانش جدا بشود. در ادامه با قدرت بیان و استدلال قوی شارلوت و البته میل شدیدی که از سیمون سراغ داریم، قرار بر این می‌شود که برای حرف زدن، نوشیدن و احتمالا هم‌خوابگی به خانۀ شارلوت بروند. یکی از دلایل جذابیت شارلوت برای ما – و احتمالا برای سیمون – افشای تدریجی اطلاعات مربوط به زندگی و شخصیت او است. ما هم مثل سیمون به مرور با شارلوت آشنا می‌شویم. مثلا سیمون برای اولین بار در خانۀ شارلوت متوجه می‌شود که او یک پسر دارد. در مورد دخترش هم خیلی دیرتر متوجه می‌شود در صورتیکه به گفتۀ شارلوت اولین چیزی که سیمون در مهمانی از آن صحبت کرده، زن‌و‌بچه و زندگی خانوادگی‌اش بوده است. این موضوع قابل اهمیتی است. سیمون فردیتی ندارد. یک مجموعه است. پدر و همسری که خودش و خواسته‌ها و علایقش را کنار گذاشته است، نمی‌تواند سایۀ سنگین و حتمی خانواده‌اش را از خودش دور کند ولی شارلوت، فردیتی محکم و استوار دارد. قدرت نادیده گرفتن دیگران را دارد. او برای لذت بردن، به مهمانی می‌رود نه برای صحبت کردن از فرزندان و همسرش. می‌داند چگونه از فرصت‌ها استفاده کند، بر خلاف سیمون.

در اولین حضور سیمون در خانۀ شارلوت، سیمون مقابل پنجره می‌ایستد و کنتراست شدید نور باعث می‌شود که کاملا در سایه باشد. شاید به این دلیل که قرار نیست سیمون در این زندگی و در کنار شارلوت سهمی داشته باشد. این صحنه پیش‌آیندی‌ست بر «در سایه رفتن و محو شدن» سیمون در آیندۀ این رابطه. کنار پنجره ایستاده و دربارۀ پرده از شارلوت سوال می‌کند. در بحث دربارۀ پرده، وجه دیگری از شخصیت شارلوت آشکار می‌شود. او می‌گوید که از پرده خوشم نمی‌آید. دوست دارم نور به داخل بیاید. چیزی برای پنهان کردن ندارم. حتی از این‌که کسی او را برهنه ببیند هم ناراحت نمی‌شود؛ اتفاقا این مساله او را خوش‌حال می‌کند چون ممکن است دیدن زندگی خصوصی یک نفر (به‌ویژه موقع لباس در آوردن) برای دیگران لذت‌بخش باشد. این بی‌پردگی و رهایی را به کرات در شارلوت می‌بینیم. در شب بار، زمانی که شارلوت واژۀ خیانت را بر زبان می‌آورد، سیمون با نگاهی معذب به مرد و زنی که کنارش ایستاده‌اند، جابه‌جا می‌شود که بتواند راحت‌تر صحبت کند در حالیکه شارلوت به راحتی از سکس و خیانت حرف می‌زند. هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارد. در دیدارهای بعدی این مساله به شکلی پررنگ‌تر دیده می‌شود. وقتی در پارک همدیگر را می‌بوسند، دو کودک آن‌ها را دید می‌زنند و می‌خندند. سیمون چهره‌اش را در میان دستانش پنهان می‌کند در صورتیکه شارلوت با لبخندی، بچه‌ها را رد می‌کند. جلوتر حتی زمانی که سیمون قصد دارد شارلوت را از دوستش مخفی کند، شارلوت مخالفت می‌کند اما سیمون دلایل خودش را برای پنهان‌کاری دارد. یا زمانی که با لوئیز قرار می‌گذارند، طبق قرار قبلی اسم‌های ساختگی‌شان را به لوییز می‌گویند اما ناگهان شارلوت قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌گوید نمی‌توانم نام واقعی‌ام را پنهان کنم. درصورتیکه سیمون با تعجب به شارلوت نگاه می‌کند. آینه‌ای که مانو (دوست سیمون) برای اتاق خواب تنظیم می‌کند صرفا جنبۀ اروتیک ندارد. پس زدن آینه از طرف سیمون بخشی از شخصیت او را آشکار می‌کند و در تقویت جهانی که فیلم برای ما ساخته موثر است. سیمون از هرچیزی که حقایق را به او نشان بدهد و او را با «خود»ی که در حال خیانت کردن است مواجه‌کند فراری است. او حتی نمی‌خواهد حضور شارلوت را از بیرون (در آینه) ببیند. سیمون از واقعیات برساختۀ ذهنش به راحتی نمی‌تواند فرار کند. فرار از ذهنیات و چارچوب‌های دست و پاگیر برای سیمون، بعد از – به قول خودش – «تصادفِ» رویارویی با لوییز و پس از رفتن شارلوت رخ می‌دهد. تا قبل از آن، در سیمون چیز زیادی تغییر نمی‌کند.

یکی از زیباترین بخش‌های فیلم، لحظۀ به تصویر کشیدن اولین بوسۀ سیمون و شارلوت است که با کم‌کردن نور چراغ‌ها و در چارچوب در، درست در لحظۀ اوج گرفتن قطعۀ موسیقی اتفاق می‌افتد. هرچند سیمون با تردید و اضطرابش مانع شکل گرفتن لذت در خودش و شارلوت و مانع ایجاد حظ بصری در مخاطب می‌شود و به شارلوت می‌گوید بهتر است برای بوسیدن عجله نکنیم و احتیاط کنیم؛ که در طنزی بی‌نظیر شارلوت از کلمۀ «احتیاط» به یاد «کاندوم» می‌افتد و فیلم در کوتاه‌ترین زمان ممکن و با کم‌ترین دیالوگ، تقابل دو شخصیت را نشان می‌دهد. تقابل دو شخصیت هم از بُعد روانشناسانه و هم از منظرجهان‌بینی فلسفی. صحنۀ بعدی قابی از اتاق خواب شارلوت است که گویای هم‌خوابگی آن دو است. نمای اتاق خواب، با جمله‌ای پَروار شده از آرامش و لذت، از زبان شارلوت آغاز می‌شود:«اوووممم بوی خوبی میدی! خوشم میاد!».(این واکنش از همان روحیۀ شارلوت، در نگه‌داشتن حس‌ها و طعم‌دارکردن لحظه‌ها نشأت می‌گیرد. وقتی برای گذراندن ساعتی با هم به هتل می‌روند، سیمون پیشنهاد دوش‌گرفتن به شارلوت می‌دهد و او می‌گوید: «نه، می‌خواهم بوی تنت را حفظ کنم.») فیلم در هیچ نمایی، صحنه‌ای از رابطۀ جنسی آن‌ها را نشان نمی‌دهد بلکه کیفیت خوب و رضایت‌بخش همخوابگی‌شان را در واکنش‌هایِ بعد از هر رابطه می‌بینیم. به نظر می‌رسد همه چیز خیلی بهتر از آن‌چه فکر می‌کرده‌اند/ایم پیش می‌رود. گذشته از آن هیچ تصویری از همسر سیمون نمی‌بینیم شاید به این دلیل که در حقیقت، فیلم قصد دارد جهانِ روابطِ «سیمون‌ها و شارلوت‌ها» را که در نگاه عرفی نوعی «خیانت» محسوب می‌شود به تصویر بکشد و برای این‌ کار نیاز دارد که قضاوت اخلاقی در این‌زمینه را برای ساعتی معلق نگه دارد(و در پرانتز بگذارد) تا بتواند هم دیدگاه خودش را ارائه بدهد و هم صرف نظر از هر قضاوت اخلاقی به «چیستی و چگونگیِ» این جهان بپردازد. هدف از این تعلیق، نگاه‌کردن دقیق‌تر به حس‌ها، عواطف، تردید‌ها، ترس‌ها و در یک کلام «جهانِ» روابطی از این‌دست است. پس یک، موارد غیر ضروری را یا حذف کرده و یا به طور غیرمستقیم به آن‌ها پرداخته است و دو، برای تأکید بیش‌تر بر این ایدۀ خود در چند دیالوگ موضوع را بسط داده است: سیمون نمی‌خواهد دوستش (مانو) آن دو را با هم ببیند. معتقد است اگر تو را ببیند «وجود» تو را بیش‌تر حس می‌کند و از آن‌جایی که همسرم را می‌شناسد، من بیش‌تر حس می‌کنم که به همسرم خیانت می‌کنم. یا زمانی که شارلوت کنجکاوی‌اش برای دیدن عکس همسر سیمون را ابراز می‌کند نیز چنین پاسخی می‌دهد. در کل سیمون معتقد است اگر حضور دیگری را پررنگ نکنیم، می‌توانیم راحت‌تر به اصل موضوع بپردازیم. می‌شود گفت فیلم هم با چنین رویکردی، داستان را پیش برده‌است. (در سکانس‌های پایانی، نمایی از فیلم «صحنه‌هایی از یک ازدواج» اثر اینگمار برگمان نمایش داده‌می‌شود. برگمان در آن فیلم بر خلاف فیلم مورد بحث، مشخصا به رابطۀ زن و مردی که خیانت در زندگی آن‌ها اتفاق افتاده است می‌پردازد و ما معشوقۀ یوهان را فقط در حد یک اسم و چندویژگی ظاهری‌اش از زبان ماریان بعد از دیدن عکس او، می‌شناسیم). آن‌چه مسلم است این است که فیلم قصد تبلیغ یا تشویق به خیانت را ندارد اما رویکردی توجیه‌پذیر و منطقی ارائه می‌دهد که باعث می‌شود لایه‌های دیگری از این روابط بر ما آشکار شود و یک‌بار از منظری متفاوت و با کنار گذاشتن قضاوت‌های معمول به این موضوع بپردازیم. پاسخ همیشۀ شارلوت دربارۀ خیانت این است که «تو به همسرت خیانت نمی‌کنی چون او را دوست داری و با من جهانی را تجربه می‌کنی که او نمی‌تواند به تو بدهد.». یکی از مزایای این شکل از تعلیق باورها و قضاوت‌ها، «گسترش و افزایش خود» است. به این معنی که جهان فیلم هم برای شخصیت‌ها امکان افزایش خود را میسّر ساخته و هم برای مخاطب. شخصیت‌ها، موقعیت جدیدی را فراهم کرده‌اند و خود را در جهانی متفاوت می‌بینند، به همین دلیل «من»‌های بیشتری خلق می‌کنند. مخاطب هم می‌تواند در حین تماشای فیلم هم وضعیت روابط خودش را وارسی کند و هم اگر امکان خلق چنین من‌هایی را در زندگی واقعی ندارد، می‌تواند خود را در موقعیتی این‌چنینی تصور کند و همان خلق جهان و منِ جدید برای او هم اتفاق بیفتد (اساسا لزوم جهان فیلم و داستان در این است که امکان خلق من‌های بیش‌تر را به ما می‌دهد). ایدۀ کشف جهان‌های بسیار و متفاوت را کارگردان در تصویر هم به ما نشان می‌دهد. در دومین دیداری که با یکدیگر دارند، در نمایشگاهی قرار می‌گذارند که البته دیر رسیدن شارلوت، آن هم به دلیل گم کردن ایستگاه، به نظر خبر خوبی برای ادامۀ رابطه نیست. به هرحال حضور سیمون و شارلوت به حالت ضد نور و در میان حجم انبوه رنگ‌های دور و اطرافشان در نمایشگاه به معنی جهان‌های بی‌شماری‌ست که گرداگرد آن‌ها را فراگرفته است و می‌توانند با هم آن‌ها را کشف کنند. آن‌چه در دومین دیدارشان می‌بینیم تصویری‌ست از یک زن و مرد، غرق در رنگ‌های بسیار، پرت شده بین جهانی از تجربه‌های تازه. عنوان نمایشگاه هم با مضمون فیلم همخوانی دارد: «طوفان‌های جدید، علایق جدید» (شارلوت در سالن بدمینتون به سیمون می‌گوید: «من یک صاعقۀ واقعی‌ام!» و چه درست می‌گوید، همچون صاعقه‌ای در آسمان زندگی سیمون!). گفت‌وگویی که در نمایشگاه صورت می‌گیرد نیز اهمیت ویژه‌ای دارد. دیالوگی تعیین‌کننده در جهت فهم نیاز‌های حقیقی شارلوت در رابطه است. شارلوت بر خلاف ظاهرسازی‌اش اتفاقا از احساسات افراطی بدش نمی‌آید. شارلوت فرق بین اشتیاق و عشق را می‌فهمد. چند بار اعتراف می‌کند که از همان اول که سیمون را دیده متوجه حسی بین خودشان شده و می‌دانسته که رابطه‌اش با او می‌تواند به سرانجامی برسد ولی چون «امکانِ» داشتن سیمون را ندارد از احساسات افراطی – که گریزی از آن‌ها نیست – دوری می‌کند. شارلوت معتقد است هیجانات و اشتیاق‌ها گذرا هستند و تبلیغی پوچ‌گرایانه بیش نیستند. اشتیاق از نظر او هیچ نتیجه‌ای جز هرج و مرج ندارد. به نظر می‌آید از این‌که هیجانات، جای عشق را گرفته‌اند ناخرسند است (و البته رابطه‌ای هم که آغاز کرده‌ بر مبنای نیازهای هیجانی بوده‌است). به همین دلیل نمایشگاه را جدی نمی‌گیرد. شارلوت بر سر اشتیاق و هیجان‌های افراطی فریاد می‌کشد ولی می‌بینیم که در حقیقت، سبک زندگی‌اش را بر هیجانات آنی چیده است و از همین واکنش‌های انفجاری و متناقض‌اش است که رفته‌رفته متوجه نوعی بی‌ثباتی و عدم اطمینان در او می‌شویم (یک‌بار به‌صراحت می‌گوید بهتر است به آینده فکر نکنیم و بدون در نظر گرفتن عواقب رابطه فقط خوش بگذرانیم. در حالیکه در پایان به سیمون می‌گوید: «برای ترک عادت لازم است یک قدم به عقب برگردیم.» یک قدم به عقب، درست پیش از قدم گذاشتن به سوی آینده‌ای نامعلوم است. البته که در نهایت شارلوت معتقد است مهم این است که در زمانی که با هم گذرانده‌ایم همه چیز درست و سر جای خودش بوده است ولی به هرحال این دریافت‌ها چیزی از آشفتگی درونی شارلوت – دست‌کم – در رابطه با سیمون کم نمی‌کند).

قرار بعدی در پارک است (همان پارکی که در نمای پایانی هم آن را می‌بینیم). از ترس‌ها و احتیاط‌های سیمون تا حدی کاسته شده به همین دلیل لوکیشن عمومی‌تر می‌شود و سکانس با این دیالوگ شارلوت آغاز می‌شود: «نمی‌ترسی از این‌که کسی از همکارانت یا همسرت یا بچه‌هایت تو را ببینند؟» و البته سیمون با پذیرش «احتمال هر چیزی» آغاز تغییرات ریشه‌ای‌تر در خود را اعلام می‌کند.

تقریبا پانزده دقیقۀ ابتدایی فیلم، به شناخت شخصیت‌ها و تلاش برای فهم «خواست» های هر دو‌ طرف می‌پردازد. ولی از این سکانس به بعد و با شناخت عمیق‌تر و لایه‌ای‌تر شخصیت‌ها متوجه «نیاز»های حقیقی هر دو می‌شویم. شارلوت به سیمون می‌گوید می‌بینی که در پارک قدم می‌زنیم.(چیزی جز سکس که از ابتدا به دنبالش بودی). سیمون با اشاره به جذابیت شخصیت و حضور شارلوت می‌گوید که حتی اگر کاری نکنیم شخصیت تو برای من جذابیت جنسی دارد. این به زعم نگارنده یک مرحله به جلورفتن است، همان «گسترش خود» است. جذابیت‌های جنسی از شخصیت و «نفسِ حضورِ» دیگری هم نشأت می‌گیرند. این گونه نیست که صرفا غریزۀ حیوانی در انسان به کار باشد. آن‌جا که پای اندیشه و منش در میان باشد، لذت جذابیت جنسی به‌گونه‌ای دیگر دریافت می‌شود. بعد از چندبار هم‌خوابگی، رسیدن به این شهود زیباشناسانه، قطعا برای سیمون یک قدم رو به جلو است. سیمون رفته‌رفته خودی را پیدا می‌کند که هرگز تا قبل از حضور شارلوت آن را نمی‌شناخته. او «من»ی را پیدا می‌کند که می‌تواند در دیگری به جز رابطۀ جنسی، جویای چیز دیگری هم باشد. بعد از این دیالوگ قابی از دستان دو شخصیت داریم. درواقع با یک قاب هشداردهنده مواجهیم. این قاب از دستان شارلوت دور دست سیمون با آن حلقۀ زرد براقش شروع می‌شود و به گردن شارلوت و گردنبندی با مهره‌های رنگارنگ می‌رسد. فیلم با نمایش «حضور» و «غیاب» توأمان چیزها ما را در تعلیقی رضایت‌بخش نگه می‌دارد. چرایی گردنبندی با این آب و رنگ در نیمۀ پایانی فیلم مشخص می‌شود. حلقۀ سیمون هم که خود گویای حضور پررنگ همسر او است. در همین لحظه است که تلفن سیمون زنگ می‌خورد و اشاره می‌کند به این‌که همسرش زنگ مخصوص خود را دارد. بعید است مخاطب حسرت و حسادت (هرچند آنی) را در چهرۀ شارلوت ندیده باشد. از سیمون می‌پرسد که آیا او هم زنگ مخصوص خود را دارد و سیمون پاسخی دلسردکننده و البته منطقی به او می‌دهد: یک، هنوز تو را به درستی نمی‌شناسم. دو، اصلا از دوباره دیدنت مطمئن نیستم و سه، اگر معشوقه‌ای داشته باشم، همسرم نباید صدای زنگ تلفن او را تشخیص بدهد. هر سه مورد با این‌که منطقی به نظر می‌رسند اما لذت بی‌چون و چرا را به کام شارلوت تلخ می‌کنند. شارلوت با لبخندش و تایید کردن حرف سیمون، رضایتی نمایشی ارائه می‌دهد. حال آن که چشمانش غمگین‌اند (این بازی چندپهلو برای نشان دادن حال درونی شارلوت تا انتهای فیلم به شکل تحسین‌برانگیزی ادامه دارد). درواقع، احساسات اولیه جای خود را به نیازهای حقیقی می‌دهند.

از جذابیت‌های مکاشفه‌وار فیلم برای نگارنده، تعریفی است که شارلوت برای «بودن با دیگری» دارد – که خود فصل آغازکننده‌ای است برای آنان که می‌خواهند رابطه‌ای این‌چنینی را برای یک‌بار هم که شده از منظری جدا از دریچۀ کلیشه‌‌ای نگاه خود ببینند – پاسخش به سیمون آن زمان که او را وسیله و عملش را صدقه دادن توصیف می‌کند، قابل تأمل است. سیمون به خواستۀ همیشگی‌اش رسیده‌است (رابطۀ جنسی خارج از زندگی زناشویی، بی‌آنکه دیگری برای او دردسری ایجاد کند)؛ اما همین موضوع او را شرم‌زده می‌کند چون فکر می‌کند به شارلوت به چشم یک وسیله نگاه می‌کند. شارلوت می‌گوید: «گاهی بدم نمی‌آید که وسیله باشم.» درست می‌گوید همۀ ما، در روابط گوناگون روزمرّه، گاهی وسیله‌ایم و این چیز عجیبی نیست. یا وقتی می‌گوید رابطه با مردی مثل من مانند صدقه دادن است، شارلوت می‌گوید: «از صدقه دادن خوشم می‌آید.» و کیست که از صدقه دادن خوشش نیاید؟ واقعیت این است که بار منفی و مثبت مسائل یا تعاریفی که در طول تاریخ، برای مفاهیم ساخته‌ایم، هرگز مطلق نبوده است.(ناگفته نماند که شارلوت خود معترف است که از فراهم کردن لذتهای سیمون، لذت می‌برد. حال این واکنش شارلوت به حرف‌های سیمون، آگاهانه است یا از شیفتگی‌اش سرچشمه می‌گیرد، فرق چندانی ندارد چون آن‌چه می‌گوید منطقی توجیه‌پذیر دارد). این دیالوگ و این صحبت‌ها در فصلی دیگر و در گشت و گذاری که در بیرون شهر دارند، به شکل دیگری ادامه پیدا می‌کند.

در یکی از این گشت و گذارها سیمون و شارلوت هنگام رانندگی به پادکستی دربارۀ دوران پارینه‌سنگی گوش می‌دهند. سیمون می‌پرسد که «به نظر تو انسان‌های نخستین از دل‌شکستگی رنج می‌بردند؟» و شارلوت می‌گوید: «آن‌ها خود را با افکار عاشقانه محدود نمی‌کردند.» (عشق و احساسات افراطی از نظر شارلوت محدودیت‌زاست و آزادی او را مختل می‌کنند، هرچند به شکلی متناقض‌‌نما نیاز به آن را در خود احساس می‌‌کند). شارلوت می‌گوید: «رایحه‌ها و فرومون‌ها برای آن‌ها کفایت می‌کرده و حتما دوران شگفت‌انگیزی داشته‌اند.» (فرومون‌ها موادی هستند که از یک فرد ترشح شده و در فرد یا افراد دیگری از همان گونه پاسخ‌های رفتاری ایجاد می‌کند. فرومون‌ها مواد شیمیایی هستند که قادرند گیرندگان پیام را خارج از بدنِ تولیدکنندۀ پیام، تحریک کنند و بر رفتار آن‌ها تأثیر بگذارند).

شارلوت زیست حیوانی و غریزی را در مقابل زیست آگاهانه و اندیشه‌‌ورزانۀ انسان مدرن قرار می‌دهد و به زیست انسان نخستین برتری می‌دهد. به دورانی که موی بدن یک فاکتور به حساب می‌آمده و درخواست مرد از زن برای زدن موهای تنش، تکامل بشر را به انحطاط کشیده. نکتۀ ظریفی در این سکانس هست؛ این‌که این سکانس با صدای گویندۀ پادکست شروع می‌شود. پادکست دربارۀ صدا در غارهای دوران پارینه‌سنگی است. ما فقط حرکت اتومبیل در جاده را می‌بینیم و صدای گفت‌وگوی شارلوت و سیمون را می‌شنویم. به گمانم پس از آن همه قاب دونفره، این فاصله ضروری به نظر می‌رسید و زیباتر و اروتیک‌تر آن که، چون صحبت از انسان پیشاتاریخی است، این‌بار سیمون و شارلوت نه در خانه و هتل، که در اتومبیل و در جنگل، در میان انبوهی از درختان هم‌آغوشی می‌کنند. شارلوت اشاره می‌کند که صدای بم گویندۀ پادکست او را تحریک کرده‌است و وقتی با اعتراض سیمون مواجه می‌شود می‌گوید خب، هر دو. و از این‌جا وارد بحث جدیدی می‌شوند از یکی از اشکال رابطۀ جنسی: «تری‌سام». در ادامۀ صحبت‌ها از تکامل بشر، به بحث دربارۀ این شکل از روابط می‌رسند. شارلوت به سیمون می‌گوید تاکنون تجربه‌ای از این روابط داشته است؟ سیمون جواب منفی می‌دهد و شارلوت با همان ذکاوت دلبرانه‌اش اشاره می‌کند که «تمام این مدت مشغول همین کار بودی. پس از هم‌خوابی با من به نزد همسرت می‌رفتی و دوباره از پیش او به سمت من می‌آمدی.» این اگر تعریفی دیگر از تری‌سام نیست، پس چه می‌تواند باشد؟ فیلم این نکته را به اشکال گوناگون توضیح می‌دهد. این‌که ما گاهی صرفا تعاریف متفاوتی از چیزها داریم وگرنه در اصل همه یک رفتار مشترک را تجربه می‌کنیم. ضمن این‌که شارلوت آشکارا بیان می‌کند که اگر زنان ماقبل تاریخ رابطۀ جنسی را با دو مرد تجربه کرده بودند، اکنون این موضوع یک امر طبیعی محسوب می‌شد.

نکتۀ جالب این‌که در خلال همین گفت‌وگوها است که سیمون می‌گوید: اصلا حس نمی‌کند به همسرش خیانت می‌کند. جالب از این منظر که در جنگل و در ادامۀ بحث تکامل، شاهد تغییر در افکار و احساسات سیمون هستیم. به هرصورت، سیمون معترف می‌شود که: با همسرش آدم دیگری است و با شارلوت آدم دیگری می‌شود. «انگار دو نسخۀ مجزا ازهم داشته باشم». سیمون به صراحت می‌گوید با تو آدمی را در خودم کشف کرده‌ام که اصلا تا پیش از آن، از وجود او آگاه نبوده‌ام. این همان «افزایش خود» است که پیش‌تر به آن اشاره کردیم. همان خلق خود در عرصۀ دلایل. همانی که باعث «گسترش خودمان» می‌شود. راه‌های نرفته انسان را از مکاشفه‌های بیشتر، دور نگه‌می‌دارند. این تجربیات ما هستند که جهان‌های دیگر را بر ما آشکار می‌سازند. شاید لذت خلق خود در عرصۀ جدید است که سیمون و شارلوت را به سمت چنین رابطه‌ای کشانده است (و برای مخاطب فیلم، پرهیز از قضاوت‌های اخلاقی منجر به خلق چنین جهانی می‌شود). ضمن این‌که آن‌چه در سیمون رخ داده‌است به دیگریِ مقابل او(شارلوت) هم ربط پیدا می‌کند.

بعد از این گفت‌وگو، قاب زیبایی از رودخانه در وسط جنگل را می‌بینیم و رقص برگ‌ها و تلالو درخشان نور بر سطح آب و تاکید دوباره اما متفاوت سیمون بر «زیبایی» شارلوت که این بار با غنای بیش‌تری همراه است چون شناخت به لایه‌های زیرین دست‌یافته‌است. این دومین تصویر از رودخانه است. با درخشندگی مضاعف که کاملا به آن‌چه در این فصل دیدیم و شنیدیم ربط پیدا می‌کند.

در گشت و گذاری دیگر هم گفت‌وگویی بین این دو صورت می‌گیرد که نشان‌دهندۀ جهان‌بینی کلی هر دو است. شارلوت معتقد است ما بخشی از طبیعت هستیم و جدایی از طبیعت را عامل انحطاط بشر می‌داند. شارلوت خود را بخشی از طبیعت می‌داند. شاید همین نگرش و جهان‌بینی است که به او روحیه‌ای رها و آزاد داده‌است. اما سیمون خود را چیزی در طبیعت(نه از طبیعت) و جدا شده از طبیعت می‌داند. او بین دست‌ساخته‌های مصنوع بشر و طبیعت، تفاوت قائل است. این نگاه هم با ذهن قاعده‌مند سیمون سازگار است. در سکانس‌های پایانی با یادآوری سیمون متوجه می‌شویم که این نگرش شارلوت تا چه اندازه بر رشد و تغییر دیدگاه‌های سیمون تأثیر داشته‌است: «هروقت اتومبیلی می‌بینم یاد تو می‌‌افتم. به خودم می‌گویم این هم بخشی از طبیعت است چون از ایدۀ انسانی برآمده و انسان و ایده‌هایش هم بخشی از طبیعت هستند.»

در سالن بدمینتون، شارلوت ماجرایی از رویارویی‌اش با پسری جوان را تعریف می‌کند. سوالهای کنجکاوانه و پی‌در‌پی سیمون نشان می‌دهد که ضرورتهای رابطه برای او هم تغییر کرده‌است. سیمون سعی می‌کند خونسرد باشد و با این قضیه که شارلوت با پسری وقت گذرانده خیلی عادی برخورد کند. تا حدی هم موفق می‌شود و تقریبا در رفتار خود چیز زیادی بروز نمی‌دهد. بعدها در سکانس پایانی سیمون می‌گوید که من آدم الم‌شنگه به راه انداختن نیستم. نمی‌توانم شلوغ‌بازی کنم. درست می‌گوید. با بازی درخشانی از سکوت و اضطراب و دلهره‌ای مداوم، احساساتش را نشان می‌دهد و چون توانایی بروز آشکار ندارد، فرو ریختن دلش را با باز و بسته شدن ناگهانی درِ رختکن می‌بینیم.

بعد از نمایش این بخش و آشکار شدن احساسات تغییریافتۀ سیمون، با تحولی جدی‌تر در او روبرو می‌شویم. موقع بیرون آمدن از هتل، سیمون که حرکت دوربین به درستی همراهی‌اش می‌کند، ناگهان شارلوت را گرم و طولانی می‌بوسد. این بوسه در تقابلِ با بوسۀ اولین شب، لذت زیباشناسانۀ مضاعفی دارد. دیگر از آن ترس و تردید و اضطراب خبری نیست. سیمون، هم شارلوت و هم مخاطب و هم دوربین را شگفت‌زده می‌کند. دوربین برای شکار این لحظه و انتقال حس و گرمای آن، با حرکتی ناگهانی این لحظه را ثبت می‌کند. پس از این، همه چیز سرعت بیشتری می‌گیرد.

یکی از بخش‌های کلیدی فیلم، سکانس مربوط به گفت‌وگوی سیمون و همکارش است. سیمون که از رابطه‌شان برای همکارش چیزهایی گفته، برای شارلوت تعریف می‌کند که همکارش معتقد است:«چنین روابطی، هرگز مدت زیادی دوام نمی‌آورند و انتظارات و احساسات در طول زمان تکامل پیدا می‌کنند و اوضاع را پیچیده‌تر می‌کنند.» شارلوت مخالفتی جدی با این ایده از خود نشان می‌دهد. با عصبانیت، سیمون را بابت صحبت‌های بی‌اساس دوستش سرزنش می‌کند. به نظر می‌رسد چیز دیگری که شارلوت را این گونه آشفته می‌کند جواب‌های سیمون به دوستش است مبنی بر این‌که :«خودمان به‌خوبی می‌دانیم این رابطه دیر یا زود تمام می‌شود. بدون این‌که انتظار زیادی داشته باشیم، از رابطه لذت می‌بریم. درگیر احساسات نیستیم و…». سیمون تک‌تک جواب‌هایش را با شارلوت چک می‌کند. برای تمام پاسخ‌هایی که به همکارش داده است، تأیید شارلوت را می‌گیرد. سیمون منتظر یک جرقه است از سوی شارلوت. اما شارلوت، همان حرفهای متظاهرانه‌ا‌ش دربارۀ احساسات را تکرار می‌کند. گیرنده‌های شارلوت هوشیارانه منتظراند تا پاسخی که می‌خواهد را بشنود. مکث‌ها و لبخندهای سیمون هم موقع تعریف کردن این ماجرا بی‌دلیل نیست. سیمون، ایده‌های شارلوت را تکرار می‌کند ولی در درستی آن‌ها تردید دارد و گویی منتظر است که شارلوت هر لحظه چیزی بگوید که ورق به کلی برگردد. در همین گیرودار است که دوربین با حرکتی ناگهانی به شارلوت نزدیک می‌شود (در چند مورد مشابه این حرکت تکرار می‌شود که غرض نزدیک شدن مخاطب به دریافت‌ها و شهودهای آنی شخصیت‌ها است). شارلوت منتظر است که پاسخ سیمون به سوال دوستش دربارۀ عاشق بودن یا نبودن آن‌دو را بشنود. و البته سیمون با پاسخش او را ناامید می‌کند: «تا کنون این را از خودمون نپرسیده‌ایم و چنین خیالی هم نداریم.»

در صحنۀ بعد از این گفت‌وگوی نسبتا بلند است که متوجه می‌شویم دوست سیمون چندان هم بی‌راه نگفته بود و اتفاقا نیازها و احساسات شارلوت هم تکامل یافته. یک نمونه‌اش حضور ناگهانی و بی‌وقت او به محل کار سیمون است که احتمالا به خاطر شکل گرفتن نیازهایی جدید در او است.

فصل دیدار با لوییز، نقطۀ اوج فیلم است. بحران اصلی در رابطه از نتیجۀ همین دیدار، جان می‌گیرد. قبل از پرداختن به این بخش، اشاره‌ای به یکی از سکانس‌های زیبای فیلم به عنوان پیش‌آیند این صحنه ضروری به نظر می‌رسد. در گشت و گذار در طبیعت به دنبال بارش باران (بارش باران، هم بار منفی دارد و هم بار مثبت) هر دو دوان‌دوان به دنبال سرپناهی می‌گردند که ناگهان به کلیسایی متروکه می‌رسند. وارد کلیسا می‌شوند. کنتراست بالای نور آن‌دو را در تاریکی فرو می‌برد. موسیقی‌ای نواخته می‌شود. سیمون و شارلوت پس از سرخوشی‌ای مستانه و در فرار از بارش باران، قدم به تاریکی می‌گذارند. موسیقی این بخش و صدای رعد و برق و کنتراست نور یکی از زیباترین سکانس‌های فیلم را رقم زده‌است.

یک ماه بعد، آن‌ها با لوییز در موزه‌ای از آثار نقاشی قرار می‌گذارند. دوربین با حرکتی از بالا به پایین از روی نقاشی‌ای از زنی خوابیده بر تخته سنگی و الهه‌ای بالای سر او در پرواز، عبور می‌کند و به سیمون و شارلوت می‌رسد. موقع صحبت کردن از مقابل چندتابلو عبور می‌کنند که بیشترشان از آثار گوستاو کوربه، نقاش معروف جنبش رئالیسم فرانسه است. آخرین تابلویی که در ابعادی بزرگتر از دیگر تابلوها است، تابلویی از هماغوشی دو زن است. پیشآیندی بر آن‌چه قرار است به تماشایش بنشینیم. لحظۀ گذشتن از این تابلو همزمان می‌شود با صحبت‌های شارلوت و سیمون در توضیح این‌که چرا این دیدار را ترتیب داده‌اند. دیالوگ و اجرای آن هنرمندانه است:

شارلوت: یه جور فانتزی کوچک است که می‌خواستیم آن را امتحان کنیم، درسته؟

سیمون: آره فقط برای تجربه. برای این‌که امتحان کرده باشیم.

شارلوت: (همزمان که به تابلو رسیده‌اند): مثل باز کردن کتابی که تا به حال باز نشده.(تصویر تابلو کامل می‌شود) یا مثل سفر کردن به یک سرزمینِ…

سیمون: (چه به‌موقع و درست صحبت نیمه‌تمام شارلوت را کامل می‌کند) یک سرزمین بیگانه و عجیب (از مقابل تابلو عبور می‌کنند).

علاقۀ لوییز و شارلوت به یکدیگر، اگر نگوییم بیش از خود این دونفر، دست‌کم به اندازۀ آن‌ها، سیمون را هم به سرزمینی عجیب و بیگانه رهسپار می‌کند.

سیمون و شارلوت برای پاسخ به فانتزی‌های جنسی خود، با لوییز قرار دیداری می‌گذارند. در اولین دیدار گپ و گفتی در جهت آشنایی با یکدیگر دارند که ما را تا حدی با انگیزه‌های لوییز و دلایل و عللش برای ورود به چنین تجربه‌ای آشنا می‌کند. جهان تجربیات فانتزی هم قواعد خودش را دارد اما مسأله این است که هیچ‌چیز قابل پیش‌بینی‌ای وجود ندارد. به هرروی عواقب ورود به هر رابطه‌ای را باید پذیرفت. اساسا از قید و بند به آزادی و از آزادی به تقید پناه بردن، هردو لازمۀ زندگی است و قوانین و قواعد خودش را دارد. شارلوت برای فرار کردن از پسرک جوان، به او می‌گوید متأهل است و بعد اذعان می‌دارد که ازدواج مزایای خودش را دارد. گاهی تعهد و تقید، نجات‌دهنده است و از طرف دیگر زیست آزادانه و بی‌قید و شرط هم برای فرار از یکنواختی و ملال زندگی گاه لازم است. انسان، همواره همچون آونگی‌ست در حرکت، بین انتخاب‌های دشوار.

به هرحال پس از دیدار اول، این سیمون است که از عواقب این رابطۀ پیچیده و احساساتی که شکل می‌گیرد نگران و نامطمئن است. که نگرانی‌اش هم بی‌دلیل نیست.

دیدار دوم در خانۀ لوییز صورت می‌گیرد. اولین چیزی که جلب توجه می‌کند معماری مدرن خانه است که تقریبا فضای دو بخش ابتدایی و پایانی را متفاوت می‌سازد و به نوعی گویای ورود به تجربیات جهان مدرن است (به هرصورت این شکل از روابط در جهان امروز تا حد زیادی حمایت و پذیرفته می‌شوند). در بدو ورود به خانه، نور آبی‌رنگ پشت پنجره‌ها به سردی و اضطراب در لحظه می‌افزاید. دستپاچگی و استرس هر سه‌نفر، از نحوۀ کفش درآوردن گرفته تا اعتراف لوییز به شراب خوردنش برای تمدد اعصاب، مخاطب را هم رفته‌رفته درگیر می‌کند. بازی با نور و از تاریکی به روشنی رفتن و تکرار موزیک اولین شب در منزل شارلوت، به فضاسازی کمک می‌کند. شعری که سیمون می‌خواند هم نوعی تفأل است بر آن‌چه قرار است از عواقب چنین انتخابی برایش اتفاق بیفتد:

رفتن به بستر

شبی به‌یاد ماندنی

درخت چناری لرزان

کبوتر

بدون سیگار کشیدن

برای این‌که به تو زنگ نزنم.

چند عکس از تو (عکس یا خیال روی تو، فرقی نمی‌کند).

دستم را دراز می‌کنم

کنار تو می‌خوابم (در سکانس‌های پایانی است که سیمون به هم‌خوابگی با شارلوت در خیالاتش اشاره می‌کند).

بدون سیگار کشیدن

برای این‌که به تو زنگ نزنم.

در ادامۀ گفت‌وگوها و مقدمه‌چینی برای شروع کاری که به خاطرش دور هم جمع شده‌اند، لوییز و سیمون از هیجانات جنسی که از قبل تجربه کرده‌اند حرف می‌زنند. مسأله این است که همواره ذهن حول مسائلی از این دست در رفت و آمد است. پس گریز و گزیری از آن نیست. این انتخاب ما و نحوۀ مواجهۀ ماست که همه چیز را متفاوت می‌سازد. ظرافتی در خاطرات(شبهِ)جنسی سیمون هست که در نگاه اول فقط طنزش نمایان می‌شود. اما جمله‌ای می‌گوید که حقیقتا جملۀ قابل تأملی‌ست. سیمون خاطره‌ای تعریف می‌کند (لحظۀ تعریف کردن این خاطره که گویا برایش سکرآور است، جام شراب در دستش است) که مثل خاطرۀ قبلی‌اش به سکس نینجامیده ولی وزن و حجم حسش را سال‌ها در خودش حفظ کرده. شارلوت با لبخند و تعجب می‌پرسد: «فقط همین؟ هیچ اتفاقی نیفتاد؟»(همراه است با نگاه متعجب و طنزآمیز لوییز) و سیمون پاسخ می‌دهد: «نه، ولی در عین حال داستان خوبی است.»(در پایان هم دربارۀ داستان خودش و شارلوت به چنین نتیجه‌ای می‌رسد). دلیلش واضح است. چون هر لحظه در ذهن تو می‌تواند اتفاق بیفتد. چون مهم نیست چقدر و چگونه اتفاق می‌افتد، مهم این است که برای یک عمر، یادش لبخند بر لب تو بیاورد. در ادامه اما نکته‌ای در حرفهای شارلوت است که ما را برای نقطۀ بحرانی فیلم، آماده‌تر می‌کند. سیمون(جام را روی میز می‌گذارد. چون قرار است منطقی‌تر موضوع را تحلیل کنند) می‌گوید:«خوشحالم که این اتفاق نیفتاد. چون نگران بودم یکی از آن دخترها را با انتخابم برنجانم.» شارلوت پاسخ می‌دهد:«به هیچ‌کدام علاقۀ ویژه‌ای نشان ندادی. این ویژگی افراد بیش از حد مهربان است. با ترس از رنجاندن یک نفر، دست به هیچ‌کاری نمی‌زنند. احساساتشان را نشان نمی‌دهند. به همین دلیل بی‌تفاوت به نظر می‌رسند.» و سیمون تأیید می‌کند که آن‌چه گفتی به خوبی مرا توصیف می‌کند. و حقیقتا به خوبی و با ظرافت، شخصیت سیمون را توصیف می‌کند و البته، زیرمتنش، به توصیف شخصیت خود شارلوت هم می‌پردازد: شارلوت مانند سیمون رفتار نمی‌کند. او باتوجه به خواسته‌های خودش همه‌چیز را انتخاب می‌کند. ترسی از رنجاندن دیگران ندارد و برایش هم مهم نیست که چگونه به نظر برسد. به هرصورت سادگی سیمون نقطۀ مقابل پیچیدگی شارلوت است و همین باعث شده که در فیلم این رابطۀ پینگ‌پنگی شکل بگیرد.

با کم شدن نورها، فضا برای لحظۀ عاطفی‌تر سکانس آماده می‌شود و برای اولین‌بار به درخواست شارلوت، لوییز بین سیمون و شارلوت می‌نشیند. این اولین و مهم‌ترین واکنش تصویری برای بیان ایجاد فاصله بین شارلوت و سیمون است. برای تقویت این حس، نور چراغ، تصویری روشن از شارلوت و لوییز نشان می‌دهد و در مقابل، سیمون کاملا در سایه و در تاریکی قرارگرفته‌است. وراجی سیمون و بوسۀ شارلوت، بار معنایی و عاطفی دو پهلو و متناقضی به این سکانس می‌بخشد. مخاطب همزمان شاهد تماشای دو جهان کاملا متفاوت است. یکی منطقی – آپولونی و دیگری عاطفی – دیونوزوسی. قرینۀ تصویری از این رفتار سیمون را پیش‌تر، در ابتدای فیلم موقع فوت کردن در فنجان چای شارلوت دیده‌ایم. درواقع سیمون به وقت رفتارهای هیجانی و ناگهانی، سریع عمل نمی‌کند. جز بوسۀ ناگهانی در راهروی هتل که مشخصا تغییر و رشد را در او نشان می‌داد اما این‌جا دوباره همه چیز مثل شب نخست، تجربۀ غریبی حساب می‌شود. به همین دلیل حرف زدنش به طرز طنزآلودی، قطع نمی‌شود.

به قرار معمول این فیلم، ما از رابطۀ جنسی آن‌ها چیزی نمی‌بینیم. بعد از آن، اولین جمله از شارلوت است که در توصیف رابطه‌شان می‌گوید:«مکاشفۀ خوبی بود! او خیلی خوب بود!» عبور از جادۀ تاریک و شنیدن صدای شخصیت‌ها ما را به یاد قرینۀ آن در چند سکانس قبل‌تر می‌اندازد، با در نظر گرفتن تفاوت روز و شب در نماها و البته سوال سیمون در آن سکانس مبنی بر «دل‌شکستگی آد‌م‌ها».

این‌که شارلوت صبح بعد از آن شب اشاره می‌کند که مدتها بود به این زودی نخوابیده بودم و تأیید سیمون، هم نشان‌دهندۀ حس آرامشی است که شارلوت پس از مدتها تجربه کرده و هم یادآور خواب زودهنگام شارلوت در اولین هماغوشی‌اش با سیمون است. از همان اولین روز بعد از این اتفاق هم متوجه نوعی فاصله‌گرفتن از سمت شارلوت می‌شویم. حرکت ناگهانی دوربین هم گویای دریافت حسی شخصیت‌هاست از چیزی که یا باید تغییر کند و یا در شرف تغییر است. حس مکاشفه‌گونه‌ و مضطربی که دوربین و زوم روی چهرۀ شخصیت‌ها انتقال می‌دهد در ادامه برای ما آشکارتر می‌شود.

سکانس بعدی مربوط به اعتراف شارلوت است بر این‌که در غیاب سیمون، لوییز را دیده و رابطه‌ای دونفره بین آن‌ها شکل گرفته است. این‌که شارلوت علت جدا شدن لوییز از همسرش را «وجود مشکلی حاد می‌داند که با آمدن این دو نفر خودش را نشان داده»، ظاهرا جوابی برای علت پایان رابطۀ سیمون و شارلوت هم هست. رنگ زرد لباس شارلوت، گردنبند رنگارنگش را جلوه‌گرتر کرده‌است. دیالوگی که بین این دو است هم اشاره‌ای ظریف به صحبت‌های شارلوت در نمایشگاه دارد. آن‌جا که در مخالفت با اشتیاق و هیجان داد سخن سر می‌داد. شارلوت در این لحظه بر خلاف گفته‌های خودش به سیمون می‌گوید چیزی که بین این سه نفر رخ داده «ربطی به سکس و جنسیت ندارد و فقط مربوط به احساسات می‌شود.» و نکتۀ کلیدی در صحبت‌های سیمون ادامه پیدا می‌کند. این‌که شارلوت از جنبه‌های زنانۀ سیمون خوشش می‌آمده. برای ما هم عدم جذابیت سیمون و به زعم نگارنده بخشی از علت در پرده ماندن شکل رابطۀ جنسی این ‌دو نفر مشخص‌تر می‌شود. تعمدا باید از نحوۀ رابطۀ جنسی سیمون و شارلوت بی‌خبر می‌ماندیم تا به‌راحتی نتوانیم این موضوع را حدس بزنیم. به منظور رسیدن به غافلگیری این لحظه.

سیمون ادامه می‌دهد:«نیاز داشتی با یک مرد زن‌صفت باشی، قبل از این‌که با یک زنِ کامل، ارتباط برقرار کنی.» (حتی علت جدایی شارلوت از همسرش هم تا حدی مشخص می‌شود. چون تا جاییکه به ما اطلاعات داده شده، شارلوت از همسر سابقش با حس بدی یاد نمی‌کند). شارلوت هم باید این رابطه را تجربه می‌کرد تا به آن نسخۀ کامل‌تری که در ذهن داشت، برسد.

آن‌چه در سیمون بیش از هر چیزی جذاب و ستودنی است، صداقت بی‌حدش با خودش است. سیمون به خودش دروغ نمی‌گوید. می‌داند زن‌صفت است. می‌داند قدرتی برای شلوغ‌بازی ندارد. می‌داند دیگران را نمی‌تواند آزار بدهد. به وقت فهمیدن تلخ‌ترین حقایق، می‌داند ناگزیر است از درک کردن و پذیرفتن. حالِ کمیکِ تراژیکِ باشکوهی درون این انسان در جریان است.

شارلوت:« ترسیدم عصبانی بشوی.»

سیمون: «نه، من این‌طوری‌ام (نمی‌توانم عصبانی بشوم. از من عصبانی شدن برنمی‌آید. درک و فهمی دارم که اجازه نمی‌دهد در مسائلی از این‌دست، عصبانی بشوم).

حتی در گفتن این جملۀ «خوش‌بختانه عاشق هم نبودیم»، زبان بدن و لحن سیمون به گونه‌ای‌ست که بر کسی پوشیده نمی‌ماند که سیمون، عاشق شارلوت بوده‌است.

از برگ‌های آخر دفترچۀ وقایع این رابطه، یکی دیدار مجدد سه نفره است. نوعی تنش گفتاری و احساسی بین سیمون و شارلوت در جریان است. چیزی شبیه «فرومون‌»ها بین این‌دو رد و بدل می‌شود. نگاه، حس و کلام‌شان ناخواسته بار دارد. اولین برخورد جدی‌شان به بهانۀ شامپاین صورت می‌گیرد. شارلوت برخوردی تند و عصبی نسبت به حضور سیمون دارد که با نگاه متعجب لوییز و وساطتش ماجرا زود جمع می‌شود. سیمون (مثل این‌که احساس گناه می‌کند که رابطۀ لوییز و همسرش تمام شده. شاید به این دلیل که خودش پیشنهاد این تجربه را داده‌بود. همان طور که بعدتر لوییز هم احساس گناه می‌کند از به‌هم‌خوردن رابطۀ سیمون و شارلوت). از لوییز می‌پرسد که قبل از آشنایی با شارلوت هم قصد جدا شدن داشته یا نه؟ نمی‌پرسد چرا جدا شدی یا هر چیز دیگر. او از واقعۀ آشنایی با شارلوت و عواقبش می‌ترسد. که جواب لوییز، قطعۀ بعدی را می‌چیند برای کامل کردن پازل. لوییز می‌گوید: مدتها می‌دانسته که چنین اتفاقی برایش می‌افتد ولی قصد داشته بدون این‌که برنامه‌ای برایش ترتیب دهد، به یکباره اتفاق بیفتد (این یعنی تصادف). مثل چیزی که مدتها آن را می‌خواهیم اما جرأتش را نداریم (مثل سیمون که شارلوت را می‌خواهد اما جرأت ابرازش را نداشته).

جملۀ بعدی سیمون این است: «همیشه به آدم‌هایی فکر می‌کنم که بعد از یک تصادف زندگی‌شون را تغییر می‌دهند.» برای سیمون با تمام نظم و ترس و اضطراب و حیا و هر آن‌چه در این مدت از او شناختیم، تنها حادثه‌ای اینچنینی می‌تواند محرک اصلی تغییری اساسی باشد. سیمون در یک رابطۀ امن زیر و زبر نمی‌شود. چیزی که سیمون را تبدیل به نسخه‌ای بالاتر از خودش می‌کند، عشق است. نه رابطۀ فرازناشویی و نه رابطه‌ای سرخوشانه. عشق و خیالات عاشقانه است که می‌تواند او را از نو بسازد. سیمون با ایهام از تصادف و حادثه حرف می‌زند. اتفاقی که برای خودش در این رابطه رخ داده را به مرگ مانند می‌کند. می‌گوید برای بعضی لازم است که برای تغییر زندگی‌شان چیزی شبیه مرگ رخ دهد. باید یک‌بار همه‌چیز را از دست بدهند تا تمام زواید از بین برود تا فقط چیزهای ضروری بماند. برای سیمون این گونه است. حال آن که لوییز معتقد است برای چنین چیزی حتما نیاز به تصادف نیست. شارلوت تأیید می‌کند که تو اول باید ضروریات زندگی‌ات را پیدا کنی. به نظر این ضروریات همان نیازهای شخصیت هستند. اگر ضروریات را پیدا کنی، نیاز به تصادف نیست. چیزی که در صحبت لوییز و شارلوت دیده نمی‌شود آگاهی و توجه‌شان به تفاوتهای انسانی‌ است. آن‌ها نمی‌دانند که گاهی نیازها و ضروریات را، تصادف بر ملا می‌سازد. سیمون دست‌کم دو بار از تفاوت خودش با زنان حرف می‌زند. در سکانس پایانی به شارلوت معترض می‌شود که تو باید به من راه را نشان می‌دادی. باید من را مجبور می‌کردی. من مرد هستم و مردها این مسائل را دیرتر متوجه می‌شوند. تاییدش همین دیالوگی که با لوییز دارند. ادامۀ سکانس به دیالوگ‌های زهردار دو طرف می‌گذرد و نشان از خشم و حسرت توأمان دارد. سیمون باور دارد که آدمی باید احساسات خودش را کنترل کند. از نظر او عدم کنترل احساسات، زیبنده نیست. برای سیمون، رفتارهای ما به دو دستۀ زشت و زیبا تقسیم می‌شوند. او به طرز وسواس‌گونه‌ای مبادی آداب است. اما چیزی که سیمون احتیاج دارد، نوعی رهایی و بی‌نظمی است وسط این همه نظم و منطق و ادب.

سر میز ناهار همچنان لوییز بین این دو می‌نشیند. این‌بار البته نه در یک خط و در یک راستا که منجر به انتخاب یکی بر دیگری شود بلکه مقابل همدیگر. چیزی شبیه معاشرتی دوستانه یا رسمی.

خداحافظی سیمون و شارلوت نسبتا طولانی می‌شود. سیمون می‌گوید بعید می‌دانم که به این‌ زودی‌ها ببینمت و لباس‌های زمستانی که شارلوت در حال جمع کردنشان است، گویا این حدس را تقویت می‌کند. در هنگام گفتن این دیالوگ‌ها مدام با حلقه‌اش بازی می‌کند. سیمون آمادۀ یک اشاره است برای رها شدن از قید و بند ازدواج و پیوستن به شارلوت. در سکانس پایانی هم وقتی با شارلوت از برگشتن به روزهای قبل حرف می‌زند، دوباره این بازی کردن با حلقه‌اش را می‌‌بینیم. مونولوگ چندپهلوی سیمون دربارۀ خداحافظی که به فرهنگ ژاپنی‌ اشاره دارد، از سکانس‌های زیبای فیلم است:

«…خداحافظی اصلا مودبانه و دوستانه نیست. باید به خاطر رفتن عذرخواهی کرد.»

بعد از این سکانس، دوربین کات می‌خورد به نماهایی از مکان‌هایی که در سراسر فیلم، سیمون و شارلوت را با یکدیگر در آن‌ها دیده‌ایم. البته با نشان‌دادن سه نمای متفاوت از رودخانه، تأکیدش بر رودخانۀ گاه آرام، گاه مواج و همیشه گذرانِ زندگی را می‌رساند. در کنار هم قرار گرفتن تصاویر، به نوعی یادآور دیدگاه شارلوت دربارۀ طبیعت هم هست. همین‌که ما بخشی از طبیعت هستیم نه چیزی جدا یا برتر از آن. این فاصلۀ تصویری در سکوت، هم یادآور خاطرات آن‌ها است و هم نشان‌دهندۀ جهانی که به یکباره از دیگری خالی شده و این‌بار آن‌چه بیش‌تر جلوه‌گری می‌کند، نه «حضور» چیزها که «غیاب» پدیده‌ها و شکل جدید ارائه‌شان در غیاب، به مخاطب است.

دیدار دوبارۀ سیمون و شارلوت، با مرور بعضی دیالوگ‌ها و خاطراتشان رقم می‌خورد: اشارۀ شارلوت به سینما، اشارۀ سیمون به اتومبیل که بخشی از طبیعت است چون ساختۀ بشر است، اشاره به موس شکلات و… به نظر می‌رسد در طول این دو سال، لحظات زیادی به هم فکر کرده‌اند.

نکتۀ جالبی که نشان می‌دهد صاحب اثر دست از سر ایده‌های خودش برنمی‌دارد اشارۀ سیمون است به بچه‌هایش. می‌گوید: «اصلا آن‌ها را نمی‌بینم. عجیبه، نه؟» سیمون فرصت‌هایی را برای فرزندانش از دست داده و حالا اشاره می‌کند که اصلا آن‌ها را نمی‌بیند.

از تغییر حرف می‌زنند و هماغوشی در خیال. بازی سیمون با حلقه‌اش این بار با آخرین دیدارشان فرق می‌کند. این‌بار سیمون کاملا آمادگی ترک همسرش را دارد. این موضوع را صراحتا بیان می‌کند (بر خلاف قبل که منتظر اشاره‌ای از شارلوت بود) که با مخالفت شارلوت روبرو می‌شود. شارلوت اعتراف می‌کند که او هم به سیمون فکر می‌کند و برای خاطرات و لحظاتی که با هم داشته‌اند، خوش‌حال است اما دوباره به ‌هم برگشتن را نمی‌پذیرد. شارلوت معتقد است آن‌چه کیفیت رابطۀ ما را حفظ می‌کرد در دسترس نبودن مداوم بود. بر خلاف ازدواج که مشکل اصلی‌اش، حضور پیوسته و مداوم‌ طرفین است.

مکان و زمانی که فیلم برای این صحنه در نظر گرفته‌است، در پارک است و روشنایی پرده‌درِ روز؛ چون دیگر چیزی برای مخفی کردن وجود ندارد. همه چیز عیان است.

و در نهایت سیمون با اعتراف به این‌که همه‌چیز در زمان خودش لذت‌بخش بوده، می‌پذیرد که باید واقعیت را همان گونه که رخ داده، قبول کند. یک لحظه است این مکاشفۀ نفس ولی بی‌شک از سکوت و تأمل و خیال و دیالکتیک درونیِ دو ساله، تغذیه کرده‌است. سیمون هر لحظه در حال رشد است و تغییر. هیچ آنی را برای رشد از دست نمی‌دهد. می‌گوید: «مرا ببخش. حق با تو است. من از روی خودخواهی چنین درخواستی داشتم. یک لحظه از دیدن‌ات هیجان‌زده شدم و…» بعد از دو سال فکر کردن به گذشته و به خاطرات‌شان، تنها به یک دیدار کوتاه نیاز دارد تا قدم بعدی را رو به جلو بردارد. اعتراف می‌کند که در حال اصلاح کردن خودش است و دارد پیشرفت می‌کند. بازی حیرت‌انگیز سیمون، لحظۀ احساسی زیبایی خلق کرده‌است. سادگی‌اش غم‌انگیز و صداقتش، رشک‌برانگیز است. بغض شارلوت قابل درک است. سیمون به بخشی از صحبت‌های شارلوت هم اشاره می‌کند. شارلوت پیش‌تر گفته بود از غم عشق و رنج‌کشیدن در دوست داشتن کسی و موزیک غمگین گوش‌دادن و گریه‌کردن، دیگر خوشش نمی‌آید. حال آن که سیمون به حکمِ «جانم آن لحظه که غمگین تو باشم، شاد است»، از این لحظه‌های ناب، با عنوان «زیبایی لذت‌بخش غم» حرف می‌زند: «چه شادی غم‌انگیزی! غمگین بودن واقعا لذت‌بخش است!»

در پایان، برای همراهی شارلوت تا مترو، پارک را ترک می‌کنند: از پله‌ها بالا می‌روند، سرخوشانه و دست در دست هم به سمت بیرون پارک می‌دوند. در تمام مدت رابطه صحبت از آخرین دیدار و ترس سیمون از پایان رابطه بود. نمایش دست‌ها در این لحظۀ پایانی، نشان از رابطه‌ای عمیق‌ دارد. موسیقی هم این حس سرخوشی را تقویت می‌کند. نمای آغازین از دهانه‌های پل بر رودخانه‌ای گذران، در تقابل با نمای پایانی از پله‌هایی در چند ردیف (مسیرهای متفاوت) و بالارفتن از پله‌ها، گویای تغییر و رشد شخصیت‌ها (به‌ویژه در سیمون) است.

(امتیاز ۹ از ۱۰)

*احمد شاملو

**مولانا

منابع:

ساکالوفسکی، رابرت. درآمدی بر پدیدارشناسی. مترجم: محمدرضا قربانی. ناشر: گام نو. چاپ سوم: ۱۳۹۵

شاملو، احمد. مجموعۀ آثار احمد شاملو، دفتر یکم، هوای تازه. نشر نگاه. چاپ هجدهم، آبان ۱۴۰۰ : ۲۷۴

نظرات خوانندگان۱
نظر الهام
۳۰ تیر ۱۴۰۲
0 مخالف

عالی هستی عزیزم❤️موفق باشی.

پاسخ دادن
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز