آتابای – نقد خوانندگان

آتابای – نقد خوانندگان

آتابای (۱۳۹۸) – Atabai

 

عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سر آید*

مریم ایران‌نژاد: «آتابای» بر محور درد و عشق می‌گردد و زیستن در سایه‌ مرگ. هرچه می‌بینیم و می‌شنویم از همین معبر می‌گذرد و به حکم آن‌که «آدمِ بدون درد وجود ندارد» همه در فیلم، آشکار و نهان دردی دارند و قصّه‌ای. مضامین فیلم برای ما آشنا و ملموس‌اند: صحبت از مرگ است و عشق و رنج و نفرت و باورهای غلط و رفتارهای اجتماعی نادرستی که سرنوشت جماعتی را تحت تاثیر قرار می‌دهند و گاه حتی نابود می‌کنند.

همه چیز حساب‌شده و به اندازه است: فیلم‌نامه‌ای جذاب با سویه‌هایی مینی‌مالیستی، لوکیشن بکر و دیریافته از گوشه‌ای دنج در سرزمین مادری، بازی‌هایی تأثیرگذار و ماندگار، تصویربرداری‌ای هم‌سو و هم‌جهان با فضای داستانی و موسیقی‌‌ای که گویی نُت به نت آن، از بی‌کرانگی عشق و درد می‌آید.

داستان درباره برهه‌ای از زندگی مردی است به نام آتابای و به فراخور قصه، رفت‌وبرگشت‌هایی (کلامی) هم به گذشته‌ او دارد. آتابای در روستایی با پدر و خواهرزاده‌اش، آیدین زندگی می‌کند. او احساس مسئولیت شدیدی در قبال تربیت و شخصیت آیدین دارد (آتابای نام ترکی مردانه‌ای‌ست که به فارسی پدربزرگ و مربی معنی می‌شود؛ و باتوجه به ارتباط آیدین و آتابای، مربی، توصیف مناسبی است.)

گذشته از ارتباط آیدین و آتابای، فیلم در طرحی کلی، روایتگر رابطه و مواجهه‌ آتابای است با دیگران و جهان اطرافش: او مرد رنج‌دیده و سختی‌کشیده‌ای است. دوران کودکی‌اش با پدری خشن گذشته که دست بزن داشته و چشمانش ترس و اضطراب را در او زنده می‌کرده است. پدرش از سر بی‌پولی و بی‌عرضگی باعث ازدواج ناخواسته‌ خواهرش، فرخ‌لقا می‌شود. فرخ‌لقا از این ازدواج نامبارک و پس از آن که شوهر بر سرش هوو می‌آورد، دست به خودسوزی می‌زند؛ و شعله‌های این غم جان‌سوز نه‌فقط فرخ‌لقا که مهر و عطوفت و آرزو را نیز در وجود آتابای می‌سوزاند. همین‌ها باعث می‌شود که آتابای از پدرش و پرویز (شوهر فرخ‌لقا) کینه به دل داشته باشد (در فیلم هیچ تصویری از خودسوزی فرخ‌لقا نمی‌بینیم اما توصیف آتابای از آن واقعه و شرح پریشان‌حالی‌اش از تصور زجری که فرخ‌لقا تحمل کرده، کم آشفته‌مان نمی‌کند).

در ارتباط با مردم روستا، که زندگی و شغل و درآمدشان را مدیون خدمات آتابای هستند، آن‌چه متوجه می‌شویم این است که آتابای با زیر سلطه گرفتن‌شان، قصد دارد بزرگی و سروری خودش را به مردم روستا ثابت کند. او از آن‌ها دل‌چرکین است. خودسوزی فرخ‌لقا و فقر و بدرفتارهای پدرش (در کنار اعتیادش) آن طور که خودش اقرار می‌کند موجبات بی‌آبرویی خانواده‌اش را فراهم کرده‌اند. انگیزه‌ جلو زدن از این مردم او را به روستا برگردانده تا نه از سر عشق که از روی نفرتی که حقارت زیستش در میان این مردم بر او تحمیل کرده، با ریاست بر آن‌ها و وابسته‌کردن‌شان به خودش (به لحاظ مالی) از آن‌ها (و به‌واقع از عقده‌های کودکی و نوجوانی‌اش) انتقام بگیرد (آتابای مطمئن است که عروسک‌گردان جایی نمی‌رود؛ به همین دلیل بهانه‌هایش برای گرفتن پولِ بیش‌تر را به هیچ می‌گیرد. در لطف کردن به دیگران حواسش هست جوری رفتار کند که لطفش، وظیفه تلقی نشود. بزرگواری‌اش را نه از عطوفت عشق که از کینه و حس حقارت وام گرفته است).

بجز زندگی سخت دوران کودکی و زجر خودسوزی خواهر، تجربه‌ ناموفقی در عشق سال‌های دانشجویی هم به خشم و کینه‌ او دامن زده است. حالا آتابای از دار دنیا، تنها آیدین را دارد که حاضر نیست به‌هیچ‌وجه او را از دست بدهد. شخصیت و حفظ آبروی آیدین برایش مهم است. مدام در حال گوشزدهای تربیتی است به او: «حد خودت را بدان»، «به دیگران بیش از اندازه لطف نکن»، «قوی باش»، «در برابر زن‌ها شخصیت داشته باش» و… تا نیمه‌های فیلم هرچه از آتابای می‌بینیم برآمده از همین کینه و نفرت است. آتابای خشمش را بر سر پدرش فریاد می‌کند. آیدین را به خاطر رفتار سبکسرانه‌اش مقابل سیمین و سیما و کارگران باغ – در سکانسی احساسی در میان آفتابگردان‌های سرافکنده – به باد کتک می‌گیرد. عصبانیتش از پرویز – که او را عامل مرگ خواهرش می‌داند – برای فروختن باغ را با فحش و دادوفریاد بروز می‌دهد. به مرد شیرازی بدحرفی و بدخلقی می‌کند و… اما ناگهان در یک هم‌زمانی، با آمدن سیما – عشق نوظهور آتابای – به روستا و گفت‌وگوی مفصل آتابای با رفیق قدیمی‌اش یحیی و افشای رازی پنهان، زندگی روی دیگرش را به ما نشان می‌دهد: جلوه‌گری عشق.

یکی از پیچیده‌ترین و زیباترین ارتباط‌های شخصیت‌ها در فیلم، ارتباط یحیی و آتابای است. آتابای که سال‌ها پرویز را عامل خودسوزی فرخ‌لقا می‌دانسته، در گفت‌وگو با یحیی متوجه می‌شود که فرخ‌لقا از عشق یحیی و پس از شنیدن این‌که یحیی قصد دارد با دختری ازدواج کند، خودش را سوزانده است. آشکار شدن این موضوع بر آتابای و عاشق‌شدنش بر سیما، شوری در او ایجاد می‌کند که بالاخره از خشم و نفرتش نسبت به پدر و پرویز و دیگر مردم روستا دست برمی‌دارد. فیلم در این موقعیت است که ایده‌ مرکزی خودش را تمام‌وکمال نمایان می‌کند: «تنها عشق نجات‌مان خواهد داد.» اما این‌ها همه مقدمه‌ای نسبتا طولانی بود برای مروری بر جنبه‌های زیباشناسانه و ظرایف قابل‌توجه و دلپذیر اثر.

«آتابای» بخش زیادی از حظ بصری‌اش را مدیون میزانسن‌های تمیز و استفاده‌ به‌جا از قاب‌ها و نماهای زیبای طبیعت است. تصویربرداری سامان لطفیان در به ثمر رساندن این مهم، تماشایی است. موسیقی روح‌نواز حسین علیزاده نیز، شخصیت‌ دارد و همه جا و در هر سکانسی که ورود می‌کند، حی و حاضر است برای ایفا کردن نقش خود یا کامل کردن جهان فیلم.

بخشی از آن‌چه را که بین شخصیت‌ها می‌گذرد از دیالوگ‌ها درمی‌یابیم و بخش دیگری را از اطلاعاتی که تصویر به ما می‌دهد: پدر آتابای خشم و مهرش نسبت به او را با پوشیدن یا نپوشیدن کفش‌های آدیداس نشان می‌دهد. سال‌ها زیستن با دیوانه‌ها به او رموزی آموخته از نحوه‌ ارتباط با آن‌ها که باعث می‌شود اموراتش بهتر بگذرد. طرفه این‌که آتابای هم که در طرف مقابل او ایستاده، درباره‌ او همین طور فکر می‌کند (اصلا بیش‌تر انسان‌ها درباره‌ یکدیگر این گونه فکر می‌کنند. به هر روی، همه باید به طریقی آداب هم‌زیستی را دریابیم وگرنه زندگی بر همه‌ ما ناهموار می‌شود). آتابای خشم و قهر پدرش را با خریدن یک جفت کفش کنترل می‌کند و پدرش سرزنش‌های بی‌امان آتابای را با سکوت. آیدین که شاهد ماجراست، فریب این بازی‌ها را می‌خورد. او هنوز نوجوان است و از زدوبندهای آدم‌ها چیز زیادی نمی‌داند (حتی به‌غلط فکر می‌کند آقاجان شب قبل، از غصه خوابش نبرده است در صورتی که این آتابای است که اشاره می‌کند خسته است و شب گذشته تا صبح بی‌خوابی کشیده).

با همه‌ خشمی که از پدر آتابای داریم، چیزهایی از او می‌بینیم که راه قضاوت یک‌جانبه را می‌بندد: مثلاً در دفاع کردنش از آیدین، مهربانی‌ و دل‌رحمی‌اش نمایان می‌شود؛ یا رفتنش بر مزار فرخ‌لقا خبر از زجری می‌دهد که از درون تحمل می‌کند (یکی از ایده‌های زیبای فیلم، چیدن سنگ‌ریزه‌ها در کنار مزار فرخ‌لقا است و چیدن حبه‌های قند در مراسم ختم همسر یحیی) یا دیالوگش با آتابای درباره‌ زندگی سخت در گذشته و طلب بخشش از او برای تمام نامهربانی‌هایش، گویای عطوفتی پدرانه در او است.

سیگارکشیدن‌های آتابای و یحیی هم بخش جالبی از ارتباط عمیق آن‌هاست؛ گویی سیگارکشیدن، شکل دیگری از گفتن است، به جای حرف‌هایی که به واژه‌کشیدن‌شان دشوار و گاه غیرممکن است. این بخش‌ها، از سیگار کشیدن یحیی و آتابای در مراسم ختم مهری شروع می‌شود که در این مورد، شیوه‌ پرداختن‌شان به امر سیگار کشیدن و حسی که انتقال می‌دهند، نشان از رفاقتی دیرینه دارد و آن طور که آتابای می‌گوید یحیی اولین سیگار را به او داده است (و حالا سیگار با وجود تمام مضراتش، مهم‌ترین عنصر زیستی آتابای است). در کنار دریاچه‌ ارومیه هم، نوشیدن و سیگار کشیدن، شبی متفاوت می‌سازد؛ و چه حیرت‌انگیزست نگاه خسته و محزون و حالت مخمور یحیی که رازی جان‌سوز از سرخی چشمانش شعله می‌کشد (در شب دریاچه، آتابای به یحیی یک پیک دیگر تعارف می‌زند و یحیی رد می‌کند، به نظر می‌رسد آن‌چه مانع می‌شود که دفعه‌ بعد، آتابای به درخواست یحیی جواب مثبت بدهد و لیوانش را پر کند، پای‌بندی آتابای به همان ایده‌ محبت و وظیفه باشد).

آتابای مهر و عشق خودش به آیدین را هم در سکانسی احساسی – با بازی درخشان هادی حجازی‌فر و بازی به اندازه‌ دانیال نوروش – با تعارف کردن سیگار به او نشان می‌دهد. همچنین کشیدن بهمن با پدرش هم خالی از بار حس و عاطفه نیست. لحظه‌ روشن کردن سیگار، تعللی می‌کند و بالاخره اول سیگار پدر را روشن می‌کند. مونولوگی که در این لحظه از آرزوی همیشگی‌اش برای بغل کردن پدرش با خود دارد، هم‌زمان می‌شود با مکث و انتظار و تردید پدر برای بغل کردن پسرش (چه بی‌حدند آغوش‌هایی که غرور و تربیت اجتماعی برای همیشه ناگشوده باقی گذاشت). ناگفته نماند که جنس و نحوه‌ سیگارکشیدن‌ها متفاوت است: با یحیی، سیگار با سیگار روشن کردن است و پشت‌سرهم کشیدن. با پدر، وجهی از احترام و صمیمیت بین این دو نفر آشکار می‌شود. با آیدین به کشیدن نمی‌رسد و صرفاً هدف، ایجاد فضایی صمیمانه‌ است برای از بین بردن ترس آیدین از آتابای؛ اما در رابطه با سیما و شب دریاچه، فیلم از این موقعیت به شکلی نمادین استفاده می‌کند برای ارائه‌ اهدای جدیدی از «عشق و حس و خواستن». این‌جا دیگر لب زدن سیما بر سیگارِ آتابای خود گویای ارتباطی‌ست عمیق‌تر و نزدیک‌تر؛ و جنبه‌های دیگری از ارتباط بر ما نمایان می‌شود.

دیگر ایده قابل توجه فیلم، حضور پررنگ مرگ است در جای جای اثر. ابتدای فیلم با شمارش اعداد توسط آتابای آغاز می‌شود. آتابای می‌گوید: «طبق گفته‌ یحیی، اگر مرده‌ای به خوابت بیاید و انگشتش را بگیری و از او سوالی بپرسی، او حقیقت را به تو می‌گوید. من از مادرم پرسیدم که من چه زمانی می‌میرم و موقع جواب دادنش، بغضم ترکید و نفهمیدم گفت بیست‌ویک، سی‌ویک، چهل‌ویک یا…» مسأله‌ آتابای در ابتدای فیلم مرگ است ولی ردِ مرگ، در بخش‌های مختلف فیلم موازی با جریان زندگی دیده می‌شود: خواهرش خودسوزی کرده، زن یحیی می‌میرد و پس از شنیدن این خبر است که میرممد باغبان به طنز می‌گوید همه می‌میریم، من، زن یحیی، مرد شیرازی. یحیی که بر خلاف نامش مرده‌ای متحرک را می‌ماند در جایی از فیلم می‌گوید: «من قبل از فرخ‌لقا مُردم آتابای. در شب عروسی‌اش با پرویز.» (بازی جواد عزتی، به جِد مثال‌زدنی‌ست). حضور سیما به عنوان آدمی که با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند و در حال مبارزه با بیماری لاعلاجی است هم در کنار تمام هیاهوی زندگی، هشداری جدی است (این موضوع را که سیما تا این اندازه به مرگ نزدیک است شاید بتوان ربط داد به بی‌پروایی‌اش در پرسشی که بی‌هیچ مقدمه‌ای از آتابای می‌کند: «دوستم داری؟» سیما یک بار دیگر هم در این خصوص پیش‌قدم می‌شود. آن‌جا که در آینه‌ ماشین متوجه نظربازی آتابای می‌شود، این سیما است که نگاهش را نمی‌دزدد و نگاه آتابای را خیره به خود نگه می‌دارد. سیما بیش از هر کسی طعم مرگ و لذت زیستن با عشق را می‌فهمد. بماند که خیلی مطمئن نیستیم که چرا باغ را رها می‌کند و می‌رود ولی بیان صریح و شفافش نه از سر خیره‌سری که از چشیدن طعم گس مرگ است لابه‌لای زندگی. شمارش اعداد را یک بار دیگر در سکانس پایانی از آتابای می‌شنویم. این بار بعد از عاشق شدن آتابای و رفتن سیما. به نظر می‌آید جنس این تکرارها متفاوت است. آتابای یک بار دیگر عاشق شده است. حالا مسأله‌ آتابای از مرگ به عشق تغییر کرده است: دو چیز بر هیچ‌کس معلوم نمی‌شود این‌که چه زمانی می‌میرد و چه زمانی عاشق می‌شود.

از دیگر ظرایف قابل‌توجه فیلم می‌توان به شخصیت‌پردازی پاپل اشاره کرد؛ گذشته از این‌که در کم‌تر اثری چنین چهره‌ای باورپذیر و دلنشین از چنین شخصیتی دیده‌ایم. مخاطب، به شکلی غیرمستقیم متوجه ارتباط خاصی بین پاپل و آتابای می‌شود (این راز در شبی که آتابای مست به خانه‌ پاپل می‌رود بر ما آشکار می‌شود. فکر می‌کنم برای اولین بار آن شب است که آن آرایش غلیظ را از پاپل می‌بینیم و آن دزدکی کوچه پاییدن را).

پاپل پناه امن است و مورد اطمینان. او شب‌های مستی و بی‌قراری آتابای را پناه است، اخلاق تند و بی‌ملاحظه‌ او را تاب می‌آورد (پاپل به آتابای: «یک بار نشد با من درست حرف بزنی»). در برابر تمام آدم‌های روستا مدافع و قدردان آتابای است. به گفته‌ خود آتابای مورد اعتمادترین شخص است در این شهر برای او، در حدی که حاضرست تمام زندگی‌اش را به او بسپارد. پاپل، همراه و غمخوار آتابای است. با وجود تمام مشکلاتی که دارد همیشه می‌خندد. انتظاری ندارد. حسادت نمی‌کند. از آتابای چیزی از سر کنجکاوی نمی‌پرسد. متوجه لرزش دل آتابای شده است (دیالوگ «چه چشم غلیظی هم گفتم» را با آن شیطنت شیرینش به یاد بیاورید). صبح روزی که آتابای برای دیدن سیما به باغ می‌رود، نگاه پاپل در پی آتابای نگران است. جوری رد نگاهش به دنبال آتابای می‌ماند که به نظر می‌رسد از رفتن شیرازی و دخترانش از باغ خبر دارد. ظاهرا او پتانسیل قرار گرفتن در هر نقش و جایگاهی را دارد، جز معشوق بودن (بماند که از این باب گله‌ای دارد یا ندارد). بازی بازیگر نقش پاپل بسیار باورپذیر و تحسین‌برانگیز است. هیچ کنش و کلامی در او اضافه نیست. لحظه‌ چشم گفتن او به آتابای و لبخند پرمهر و پراحترام آتابای در ذهن مخاطب حک می‌شود.

شخصیت‌پردازی‌ها و بازی‌ها در کل، طبیعی و به دور از هر گونه تصنعی هستند. جز در چند موردِ نه‌چندان فاحش: مرد شیرازی، کلامش روان نیست. حتی از پس گفتن یک دیالوگ ساده هم برنیامده است. بازی‌اش در کنار بازی سایر بازیگران بیرون می‌زند به‌ویژه در دیالوگی که با آتابای دارد و می‌خواهد نکته‌هایی را در رابطه با ساخت باغ در میان بگذارد. بازی سیمین هم هرچند کوتاه است ولی ایراد فاحش جا نیفتادن در متن قصه را دارد؛ مثلاً فریادهایش بر سر پدر تصنعی است (البته که به قول سیما، بچه است. شانزده سال دارد). در مورد جیران هم به نظر می‌آید نتیجه‌گیری‌ای که فیلم در اختیار ما می‌گذارد تا حدی شعارزده و پندآموز است (پس از آن که یحیی جریان خودسوزی فرخ‌لقا را تعریف می‌کند، یک آن از ذهن ما می‌گذرد که مبادا جیران هم مرتکب همان خطای فرخ‌لقا شود). به هر حال به نظر می‌رسد جیران اگر با همان فرم مدرسه، بی‌هیچ اشاره‌ مستقیمی به درس و مشق، از کنار آتابای رد می‌شد، مخاطب خودش متوجه ماجرا می‌شد.

«آتابای» پر است از نماهای پرکشش و دلپذیر و البته احساسی: سکانس دریاچه با یحیی و آتابای، در هر دو موقعیت زمانی شب و روز، سکانس دویدن سگ‌ها به دنبال ماشین آتابای، نمای تصویر درختان برافراشته و سیما در آینه‌ ماشین و موسیقی زیبایی که در لحظه‌ حضور سیما تکرار می‌شود، سکانس دویدن آتابای لابه‌لای شاخه‌های درختان و…

مهم‌ترین حادثه‌ فیلم، همان حادثه‌ عشق است. فیلم در ستایش عشق است و بخشش. بهترین دیالوگ‌هایی که بار این بخش را بر دوش می‌کشند در شب دریاچه و گفت‌وگوی یحیی و آتابای است. آتابای می‌گوید: «از همه حتی از پدرش و یحیی پر از خشم و نفرت است.» یحیی می‌گوید: «باید ببخشی تا رها شوی. عاشق شو!». آتابای این حرف یحیی را به سخره می‌گیرد اما از آن‌جایی که عشق آمدنی بود نه آموختنی، وقتی عاشق می‌شود و زمانی که تصمیم می‌گیرد نفرتش را چال کند و به عذاب همه‌ آدم‌های دور و برش با معجزه‌ عشق و بخشش پایان دهد، یک مرتبه ورق برمی‌گردد. مونولوگی از آتابای می‌گوید: «چرا در زمانه‌ای که هیچ معجزه‌ای وجود ندارد، مردم به معجزه باور دارند؟ به افسانه‌ها، به اسطوره‌ها؟ آتابای زیستی پوچ‌گرایانه در پیش گرفته و به گفته‌ خودش زندگی جدیدش را بر هیچ‌وپوچ بنا کرده است. او به هیچ معجزه و یاری رساننده‌ای ایمان ندارد. غافل از این‌که آن‌چه ما را نجات خواهد داد همین افسانه‌هاست. همین عشق!

«آتابای» را باید بر پرده‌ سینما دید. موسیقی‌اش را باید در سالن سینما شنید. نگاه خیره‌ تماشاچیانِ تشنه‌ عشق را باید در سینما دید تا ارزش و اعتبار آثاری از این دست را درک کنیم و لزوم گفتن و شنیدن از عشق و محبت را بفهمیم. بعید است کسی در زندگی‌اش آن «روشن‌ترین ستاره‌ شب‌های بی‌کسی» را تجربه نکرده باشد. بخشی از ارتباط گرفتن مخاطب با «آتابای» به این دلیل است که حرف‌های عاشقانه یا نگاه عاشق و معشوقش به همدیگر، پیچیده و به شکلی سانتی‌مانتال نیستند. حتی دیالوگ شب دریاچه در مورد ماه و وجود نقصان در هر چیز خوب، دیالوگی سطحی و پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسد چون خود قضیه‌ عشق در عین پیچیدگی، ساده هم هست؛ و البته، ما در فیلم با انسان‌های معمولی سروکار داریم. قرار نیست هیچ چیزی از قالب ساده و طبیعی خودش خارج شود یا قرار نیست در کلیت، اتفاق عجیب و پیچیده‌ای رخ دهد. مخاطب برای گشودن معمای خاصی به تماشا نمی‌نشیند. فیلم به او آرامش می‌دهد. همه چیز در عین سادگی و به دور از هر گونه تصنعی، روان است و جریان دارد.

«آتابای» اثر بسیار پرنکته و مملو از جزییاتی است که به‌مراتب بیش از این‌ها می‌شود درباره‌اش نوشت. صحنه‌های سرگردانی پاکت در باد به‌نوعی سرگردانی انسان خالی از هر گونه معنا و انگیزه‌ای را در جهان یادآور می‌شود. هایدگر اصطلاحی دارد برای «وضعیت انسان در جهان» با عنوان «پرتاب‌شدگی»؛ گویی ما در میان دو عدم به جهان پرتاب شده‌ایم. این سکانس هم شکل دیگری از پوچی و هیچی و سرگردانی و پرتاب‌شدگی آتابای است در جهان. جای دیگری همچنین، تک درختی را می‌بینیم که بالای تپه‌‌ی اطراف کلبه‌ آتابای است. این تک درخت که اولین بار آن را بعد از اولین مواجهه‌ نصفه‌نیمه‌ آتابای و سیما می‌بینیم، چند بار دیگر و در موقعیت‌های زمانی مختلف دیده می‌شود. یک بار هم بعد از این‌که آیدین را کتک می‌زند، آسمان ابری بالای کلبه و تک درخت را می‌بینیم که به‌شدت فضایی استعاری دارد و خبر از احوالات درونی آتابای می‌دهد؛ و البته این تک درخت برای نگارنده، یادآور همان تک‌درخت «خانه‌ دوست کجاست؟» اثر عباس کیارستمی است. این تک‌درخت خود ماییم. استوار ایستاده، زیر آسمان بی‌کران. محصور در تنگنای زمان و مکان. تنها می‌توانیم این چند صباحی از بودن را، زیبا باشیم و زیبایی ببخشیم.

*عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سر آید/ نا‌خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی (حافظ)

(امتیاز ۸ از ۱۰)

آتابای (۱۳۹۸) - Atabai   عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سر آید* مریم ایران‌نژاد: «آتابای» بر محور درد و عشق می‌گردد و زیستن در سایه‌ مرگ. هرچه می‌بینیم و می‌شنویم از همین معبر می‌گذرد و به حکم آن‌که «آدمِ بدون درد وجود ندارد» همه در فیلم، آشکار و نهان دردی دارند و قصّه‌ای. مضامین فیلم برای ما آشنا و ملموس‌اند: صحبت از مرگ است و عشق و رنج و نفرت و باورهای غلط و رفتارهای اجتماعی نادرستی که سرنوشت جماعتی را تحت تاثیر قرار می‌دهند و گاه حتی نابود می‌کنند. همه چیز حساب‌شده و به اندازه است: فیلم‌نامه‌ای جذاب با سویه‌هایی مینی‌مالیستی، لوکیشن بکر و دیریافته از گوشه‌ای دنج در سرزمین مادری، بازی‌هایی تأثیرگذار و ماندگار، تصویربرداری‌ای هم‌سو و هم‌جهان با فضای داستانی و موسیقی‌‌ای که گویی نُت به نت آن، از بی‌کرانگی عشق و درد می‌آید. داستان درباره برهه‌ای از زندگی مردی است به نام آتابای و به فراخور قصه، رفت‌وبرگشت‌هایی (کلامی) هم به گذشته‌ او دارد. آتابای در روستایی با پدر و خواهرزاده‌اش، آیدین زندگی می‌کند. او احساس مسئولیت شدیدی در قبال تربیت و شخصیت آیدین دارد (آتابای نام ترکی مردانه‌ای‌ست که به فارسی پدربزرگ و مربی معنی می‌شود؛ و باتوجه به ارتباط آیدین و آتابای، مربی، توصیف مناسبی است.) گذشته از ارتباط آیدین و آتابای، فیلم در طرحی کلی، روایتگر رابطه و مواجهه‌ آتابای است با دیگران و جهان اطرافش: او مرد رنج‌دیده و سختی‌کشیده‌ای است. دوران کودکی‌اش با پدری خشن گذشته که دست بزن داشته و چشمانش ترس و اضطراب را در او زنده می‌کرده است. پدرش از سر بی‌پولی و بی‌عرضگی باعث ازدواج ناخواسته‌ خواهرش، فرخ‌لقا می‌شود. فرخ‌لقا از این ازدواج نامبارک و پس از آن که شوهر بر سرش هوو می‌آورد، دست به خودسوزی می‌زند؛ و شعله‌های این غم جان‌سوز نه‌فقط فرخ‌لقا که مهر و عطوفت و آرزو را نیز در وجود آتابای می‌سوزاند. همین‌ها باعث می‌شود که آتابای از پدرش و پرویز (شوهر فرخ‌لقا) کینه به دل داشته باشد (در فیلم هیچ تصویری از خودسوزی فرخ‌لقا نمی‌بینیم اما توصیف آتابای از آن واقعه و شرح پریشان‌حالی‌اش از تصور زجری که فرخ‌لقا تحمل کرده، کم آشفته‌مان نمی‌کند). در ارتباط با مردم روستا، که زندگی و شغل و درآمدشان را مدیون خدمات آتابای هستند، آن‌چه متوجه می‌شویم این است که آتابای با زیر سلطه گرفتن‌شان، قصد دارد بزرگی و سروری خودش را به مردم روستا ثابت کند. او از آن‌ها دل‌چرکین است. خودسوزی فرخ‌لقا و فقر و بدرفتارهای پدرش (در کنار اعتیادش) آن طور که خودش اقرار می‌کند موجبات بی‌آبرویی خانواده‌اش را فراهم کرده‌اند. انگیزه‌ جلو زدن از این مردم او را به روستا برگردانده تا نه از سر عشق که از روی نفرتی که حقارت زیستش در میان این مردم بر او تحمیل کرده، با ریاست بر آن‌ها و وابسته‌کردن‌شان به خودش (به لحاظ مالی) از آن‌ها (و به‌واقع از عقده‌های کودکی و نوجوانی‌اش) انتقام بگیرد (آتابای مطمئن است که عروسک‌گردان جایی نمی‌رود؛ به همین دلیل بهانه‌هایش برای گرفتن پولِ بیش‌تر را به هیچ می‌گیرد. در لطف کردن به دیگران حواسش هست جوری رفتار کند که لطفش، وظیفه تلقی نشود. بزرگواری‌اش را نه…

امتیازها

مریم ایران‌نژاد

میانگین

۸۰ bigtheme
نظرات خوانندگان۰
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز