تومان – نقد خوانندگان

تومان – نقد خوانندگان

تومان (۱۳۹۸) – Tooman

 

در قمره‌ی زمانه به خاکی بباخت بخت*

مریم ایران‌نژاد: «تومان» روایتی است درباره انسان. انسان بما هوی انسان. انسانِ محصور در غرایز افسارگسیخته. «تومان» نه قصد دارد رذایل یا فضائلی را به تصویر بکشد و کسی یا چیزی را قضاوت کند و نه می‌خواهد یک درام اجتماعی باشد از فقر و فلاکت، بلکه فیلمی است در توصیف زیست ناگزیر انسان و تلاش او برای گریختن از ملال و روزمرّگی و بطالت.

فیلم پر است از جزییات هوشمندانه که همه در خدمت خط سیر اصلی روایت و شخصیت‌های اثرند. تصویربرداری حیرت‌انگیز، با قاب‌بندی‌هایی حساب‌شده، بازی‌های روان و یکدست و پرکشش بازیگرانی که – با انتخابی جسورانه – تقریباً هیچ کدام، از چهره‌های شناخته‌شده نیستند، در کنار موسیقی مهیج – که نقشی پررنگ در انتقال هیجان و حس و عاطفه فیلم دارد – همه در دو ساعت فیلم جمع شده‌اند که اثری ماندگار و دلچسب را به یادگار بگذارند.

در چند دقیقه آغازین، لانگ‌شاتی از سطح شهر داریم با عکس‌های انتخاباتی بر در و دیوار. این سکانس شاید یکی از نمادی‌ترین نماهای فیلم باشد که قدرتش در همان ابتدای کار آشکار نمی‌شود ولی در پایان، برای تماشاگری که همراه زدوبندهای ‌شرط‌بندی و انتخاب‌های دشوار شخصیت‌ها بوده، این سکانسِ ابتدایی، معنایی دیگر پیدا می‌کند؛ به‌ویژه اگر دیالوگ داوود را به خاطر بیاوریم که چند بار تکرار می‌کند: «هیچ چیز عوض نشده، فقط یک صفر اضافه شده.» این ایستایی و گیر افتادن در دور باطل بیش‌تر جلوه‌گری می‌کند. جز آن سوالی‌ به ذهن می‌رسد که آیا انتخابات، با تمام زدوبندهای پنهان و آشکارش، خود به‌نوعی، رنگی از قمار و شرط‌بندی ندارد؟

پیرنگ اصلی، روایتگر داستان چند جوان ترکمن است که ‌شرط‌بندی می‌کنند و برد و باخت و بداقبالی و خوش‌اقبالی و قواعد غیراخلاقی و ناجوانمردانه ‌شرط‌بندی‌ها گریبان آن‌ها را می‌گیرد؛ اما فیلم، در این سطح نمی‌ماند. «تومان» با جادوی سینما و تصویر، از این قصه کمک می‌گیرد برای پرداختن به خود انسان؛ به شانس (بخت و اقبال)، حرص و آز، نیاز، شهوت لذّت، تکرار و ملال و پوچی در همه چیز.

دو مورد از مضامین کلیدی فیلم یعنی اصل لذت و پوچی بر دوش داوود است به عنوان کسی که در ‌شرط‌بندی، شانس بی‌بدیلی دارد و حتی بدون دیدن بازی یا گاه در چند دقیقه پایانی بازی‌ها، شانس برنده شدن خودش را به محک می‌گذارد. داوود، لذّت هدف‌گیری درست برای شلیک به موقع را لمس کرده است. او به لذت‌هایی می‌بالد که حاصل خواست و اراده و انتخاب خودش است. برای معشوقش لباس می‌خرد تا با جلب توجه دیگران، خودش لذت بیش‌تری ببرد. برای او رسیدن به معشوق و برنده شدن در ‌شرط‌بندی، هم‌ارز هستند، چه از این وجه که لذت سیری‌ناپذیر آدمی را برای لحظه‌ای ارضا می‌کنند، و چه از این زاویه که در نهایت انسان را به پوچی و ملال می‌رسانند. جایی یونس از او درباره کیفیت معشوق داشتن می‌پرسد و داوود با بی‌میلی می‌گوید: «چیز خاصی نیست. مثل پول می‌مونه. تا نداری فکر می‌کنی خبریه، همچین که به دست آوردی می‌بینی به هیچ دردی نمی‌خوره.» به بیانی دیگر، برای داوود هیچ لذتی بر لذت دیگر برتری ندارد. لذات صرفا برای کم‌رنگ کردن ناچیزی در همه چیز زندگی‌اند؛ حتی در دیالوگی که در آخرین سکانس‌های فیلم در میدان مسابقه با عزیز دارد به این نکته اشاره می‌کند که برای هیچ کدام از این مردمی که این‌جا هستند، برد و باخت مهم نیست، آن‌ها فقط آمده‌اند برای این‌که داستانی برای گفتن داشته باشند؛ چیزی جز پول و شهوت و قدرت برای داوود مطرح است: داستانی برای گفتن، قصه‌ای برای اثباتِ بودن.

داوود در رأس هرم قدرت و تمامیت‌خواهی ایستاده است. آیلین بخشی از مایملک داوود است. آیلین باید جوری آرایش کند و لباس بپوشد که جلب توجه کند چون داوود این‌جور می‌خواهد. چینش اسب‌های مسابقه و برد و باخت آن‌ها، جوری باید باشد که داوود می‌خواهد. داوود قدرت و شهوت کافی برای به دست آوردن همه چیز را دارد و به همان اندازه، جنم از دست دادن همه چیز را هم. شاید چون بیش از دیگران پی به ناچیز بودن همه چیز برده است. کل پولش را در ‌شرط‌بندی – عامدانه – از دست می‌دهد. داوود حتی خودش را هم دور می‌زند. در دیالوگی عزیز به داوود می‌گوید: «تو اگه راه داشته باشی خودت را هم می‌پیچونی.» که داوود با حسرت می‌گوید: «ای کاش می‌شد عزیز! کاش می‌شد.»

داوود در جهانی ایستا، جایی که چیزی در آن عوض نمی‌شود، در چارچوبی تنگ محصور شده است. در چند نما او را در قاب‌هایی کوچک با نمایی بسته – که حس خفگی می‌دهد – می‌بینیم: در اتاق کلبه یا در قاب پنجره (یونس را هم یک بار در همین قاب می‌بینیم. با این تفاوت که یونس را از نمای بیرونی اتاق می‌بینیم و ترکیب درختان و فضای باز بیرون کلبه، نوعی رهایی به تصویر می‌بخشد)؛ یا در قاب و چارچوب اصطبل، شبی که برای خلاص کردن هیستوریا می‌رود و چند نمای دیگر. سقف‌های بلند به داوود نمی‌سازند: «سقف بلند اذیتم می‌کنه.» داوود در جاهایی تنگ و باریک می‌خوابد. جهانش هر روز محدودتر و تنگ‌تر می‌شود. داوود، خوش‌شانس‌ترین و البته محصورترین آدم است. این حصارِ در ایده و افکار، به رابطه‌اش با آیلین هم سرایت کرده است. آن‌گونه که آیلین و حتی عزیز و دیگران توقع دارند به آیلین توجهی نمی‌کند. به نظر می‌آید این عدم توجه از کلیشه‌ای شکل‌گرفته در ذهن داوود می‌آید. آن‌جا که درباره یونس به عزیز می‌گوید: «تماس‌های بیش از حد شما باعث شده که یونس از شما بیزار بشه. من هم اگه به اندازه شما تماس می‌گرفتم، حتما جواب منو هم نمی‌داد.» به نظر می‌آید که کم‌توجهی داوود به آیلین هم از همین کلیشه ذهنی آب می‌خورد. پس داوود به شکلی که خودش فکر می‌کند به آیلین توجه دارد ولی در حدی نیست که آیلین را راضی نگه دارد.

بجز داوود و آیلین، بازی‌ها و شخصیت‌پردازی‌های مربوط به عزیز و یونس هم جلب توجه می‌کند. عزیز (مجتبی پیرزاده) که عشق پنهانی‌اش به آیلین را با بازی نگاه و بدن به‌زیبایی کنترل کرده است، یکی از بهترین بازی‌ها را دارد. ظرافت بازی‌اش در سکانس کلبه، در ‌شرط‌بندی‌ای که عصبانیت داوود را برمی‌انگیزد و باعث می‌شود با علی گلاویز شود، مثال‌زدنی است. تضاد بازی این جمع بازیگر در این سکانس بسیار تماشایی است. لبخند سوال‌برانگیز و متعجب عزیز از عصبانیتِ بی‌معنی داوود و درگیری‌اش با علی، خود گویای همه چیز است.

عزیز، عشق خود به آیلین را در شخص دیگری ادامه می‌دهد؛ شخصی که چهره‌اش به‌عمد از ما پنهان می‌ماند چون این دختر هر که باشد برای ما و عزیز، چهره‌ای ندارد؛ چون آن کسی نیست که هست. نامزد عزیز کسی است که عزیز می‌خواهد باشد. عزیز او را وادار می‌کند که همان لباس‌هایی را بپوشد که آیلین می‌پوشید و همان آهنگی را بخواند که آیلین می‌خواند؛ و این خود معرفِ بخشی از جهانی‌ست که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست. او در گیرودار و آشفتگی موجود هم در نهایت جانب مهربانی و زیبایی را می‌گیرد. یک بار به داوود می‌گوید من تصمیم گرفته‌ام با همه مهربان‌تر باشم و در پیست سوارکاری هم ابژه اسب/ سوارکاری/ ‌شرط‌بندی، به‌یک‌باره از ماهیت و کارکرد اصلی‌اش خارج و تبدیل می‌شود به شیئی زیبا. در نگاه عزیز، اسب دیگر آن کارکرد سودجویانه را ندارد و یک آن، تبدیل می‌شود به ایده و مثال زیبایی. این شاید همان آنِ زیباشناسانه هستی باشد. همان وجه هنری زندگی. چیزی که در جهان تنگ و محصور داوود گم شده و داوود را به تکرار و دور باطل کشانده است.

یکی از بهترین پردازش‌های فیلم، روی شخصیت یونس صورت گرفته است. او پسری است که قدرت بدنی و شجاعتش را به رخ دیگران می‌کشد. از همان ابتدای فیلم و صحنه‌های مربوط به بالا رفتنش از در و دیوار، دلهره‌ای درباره یونس داریم که مبادا از بلندی پرت شود؛ چه در پرش‌های رها و سبکبالانه‌اش با طناب، چه در بالا رفتن از دیوار ساختمان و درخت و چه در سرعت گرفتن ناگهانی‌اش در رانندگی؛ و در نهایت هم می‌شود آن‌چه نباید. یونس شخصیتی گره‌خورده به طبیعت دارد. بیش‌ترین نماهایی را که در بین درختان و شاخه‌هاست، از او داریم. درست نمی‌دانیم چرا یونس ازدواج نکرده است ولی آن‌گونه که داوود اشاره می‌کند عشق به اسب و سوارکاری را به زندگی متأهلی ترجیح داده است؛ و به جای پیوند با یک زن، بر گرده اسب سوار شده. هرچند به زن‌ها بی‌میل نیست و اتفاقاً زیباترین و شاعرانه‌ترین توصیف را از آیلین، یونس دارد: پری دریایی! (همچنین یونس است که شاهد رابطه عزیز با دوست دخترش است و یونس است که از داوود راجع به بودن با زنان می‌پرسد)؛ اما در صحنه‌ای که دختران در پیست اسب‌سواری از او حرف می‌زنند، یکی از آن‌ها می‌گوید قدش زیادی بلند است یا وقتی پس از پیروزی‌اش در مسابقه اسب‌دوانی، خطاب دخترهای خودروی کناری قرار می‌گیرد، شیشه پراید پایین نمی‌آید تا یک جور بدشانسی یونس – دست‌کم در ارتباط با زنان – تداعی شود. انتخاب، اصل جدانشدنی زیست بشری است و یونس هم به‌ناچار دست به انتخاب زده و سوارکاری را برگزیده است. او شب آخرین مسابقه‌اش هم خودش دست به انتخاب می‌زند؛ حتی بین مرگ و زندگی‌اش هم خودش انتخاب می‌کند که در دیالوگی تلخ و نمادین با داوود، در سکانسی تأثیرگذار، وقتی درباره هیستوریا (اسبش) حرف می‌زند تلویحاً به این خواسته و انتخابش اشاره می‌کند. از بهترین قاب‌هایی که یونس را در آن می‌بینیم، یکی، قاب چهره یونس بین شاخه‌های درخت است (آن‌جا که شیشه‌های ماشین را می‌شکند) و دیگری، هم‌راستایی دست یونس با شاخه‌های درختان (آن‌جا که به دنبال آنتن موبایل می‌گردد) بر بلندای آسمان. در سکانس پایانی یونس، او را در تصاویری بین کوبیدن سرش بر دیوار و خزیدنش به سمت دریا می‌بینیم. تصویر یونس برای ما به دریا ختم می‌شود. یونس به طبیعت برمی‌گردد؛ و شاید مهر تأییدش صحبت‌های عزیز باشد که به داوود می‌گوید: «فرقی نمی‌کنه. هر جای خاک که خواستی دست بذار، یونس همون‌جاست.» نماهایی که از یونس داریم گره خورده به چهار عنصر آب (استخر و دریا)، باد (سوار بر اسب و طناب)، آتش (شب ساحل در کنار داوود) و خاک. در پایان یادمان نرود که نام اسب یونس، هیستوریا است؛ نامی که برخی باور دارند واژه‌ای یونانی است و ریشه واژه «اسطوره» (که در زبان انگلیسی به صورت «هیستوری» به معنی تاریخ و تاریخچه و سرگذشت، و به گونه «استوری» به معنای داستان و خبر درآمده است. دکتر ژاله آموزگار هم واژه اسطوره را عربی‌شده واژه یونانی «هیستوریا»/ Historia به معنای «جست‌وجو، آگاهی و داستان» می‌داند. بماند که نام یونس یادآور پیامبری است که در دهان ماهی جای گرفت؛ پس نام اسبش هم باید یادآور اسطوره‌ها و تاریخ باشد).

«تومان» با پتانسیل بالایی که در همراه کردن مخاطب دارد و با خلق لحظه‌هایی پرهیجان از ‌شرط‌بندی و داستانی که ما را گرفتار پیچیدگی‌های بی‌مایه نمی‌کند، فیلمی است برای «لذّت». اوج و فرود هر گونه لذتی را می‌توان در دو ساعت تماشای این فیلم تجربه کرد. یکی از سکانس‌هایی که بی‌ارتباط با این اوج و فرود نیست، سکانس مربوط به آیلین و داوود است در پراید قرمز (رنگ قرمز نماد عشق و شهوت است). در این میزانسن، انعکاس درختان بر شیشه ماشین و فضای حسی بین این دو شخصیت، با سرعت گرفتن داوود و اصرارهای آیلین برای کم کردن سرعت به‌تنهایی باری را به دوش می‌کشد از اوج و فرود یک لذّت.

«تومان» سرگذشت و تاریخچه تمام ابنای بشر است. خواستن، رسیدن یا نرسیدن، ماندن یا نماندن، داشتن یا نداشتن، بودن یا نبودن. ما همواره محکومیم به انتخاب، به به‌دست‌آوردن و ازدست‌دادن؛ و در این قمارخانه‌ای که در آن گرفتار آمده‌ایم، اگر نتوانیم مثل عزیز، چیزی از زیبایی در درون خودمان پیدا کنیم، راهی نخواهیم داشت جز باختن. باختن همه چیز و همه کس، حتی خودمان.

* در بیع گاهِ دهر، به بادی بداد عمر/ در قمره‌ی زمانه به خاکی بباخت بخت (خاقانی)

(امتیاز ۹ از ۱۰)

تومان (۱۳۹۸) - Tooman   در قمره‌ی زمانه به خاکی بباخت بخت* مریم ایران‌نژاد: «تومان» روایتی است درباره انسان. انسان بما هوی انسان. انسانِ محصور در غرایز افسارگسیخته. «تومان» نه قصد دارد رذایل یا فضائلی را به تصویر بکشد و کسی یا چیزی را قضاوت کند و نه می‌خواهد یک درام اجتماعی باشد از فقر و فلاکت، بلکه فیلمی است در توصیف زیست ناگزیر انسان و تلاش او برای گریختن از ملال و روزمرّگی و بطالت. فیلم پر است از جزییات هوشمندانه که همه در خدمت خط سیر اصلی روایت و شخصیت‌های اثرند. تصویربرداری حیرت‌انگیز، با قاب‌بندی‌هایی حساب‌شده، بازی‌های روان و یکدست و پرکشش بازیگرانی که - با انتخابی جسورانه - تقریباً هیچ کدام، از چهره‌های شناخته‌شده نیستند، در کنار موسیقی مهیج - که نقشی پررنگ در انتقال هیجان و حس و عاطفه فیلم دارد - همه در دو ساعت فیلم جمع شده‌اند که اثری ماندگار و دلچسب را به یادگار بگذارند. در چند دقیقه آغازین، لانگ‌شاتی از سطح شهر داریم با عکس‌های انتخاباتی بر در و دیوار. این سکانس شاید یکی از نمادی‌ترین نماهای فیلم باشد که قدرتش در همان ابتدای کار آشکار نمی‌شود ولی در پایان، برای تماشاگری که همراه زدوبندهای ‌شرط‌بندی و انتخاب‌های دشوار شخصیت‌ها بوده، این سکانسِ ابتدایی، معنایی دیگر پیدا می‌کند؛ به‌ویژه اگر دیالوگ داوود را به خاطر بیاوریم که چند بار تکرار می‌کند: «هیچ چیز عوض نشده، فقط یک صفر اضافه شده.» این ایستایی و گیر افتادن در دور باطل بیش‌تر جلوه‌گری می‌کند. جز آن سوالی‌ به ذهن می‌رسد که آیا انتخابات، با تمام زدوبندهای پنهان و آشکارش، خود به‌نوعی، رنگی از قمار و شرط‌بندی ندارد؟ پیرنگ اصلی، روایتگر داستان چند جوان ترکمن است که ‌شرط‌بندی می‌کنند و برد و باخت و بداقبالی و خوش‌اقبالی و قواعد غیراخلاقی و ناجوانمردانه ‌شرط‌بندی‌ها گریبان آن‌ها را می‌گیرد؛ اما فیلم، در این سطح نمی‌ماند. «تومان» با جادوی سینما و تصویر، از این قصه کمک می‌گیرد برای پرداختن به خود انسان؛ به شانس (بخت و اقبال)، حرص و آز، نیاز، شهوت لذّت، تکرار و ملال و پوچی در همه چیز. دو مورد از مضامین کلیدی فیلم یعنی اصل لذت و پوچی بر دوش داوود است به عنوان کسی که در ‌شرط‌بندی، شانس بی‌بدیلی دارد و حتی بدون دیدن بازی یا گاه در چند دقیقه پایانی بازی‌ها، شانس برنده شدن خودش را به محک می‌گذارد. داوود، لذّت هدف‌گیری درست برای شلیک به موقع را لمس کرده است. او به لذت‌هایی می‌بالد که حاصل خواست و اراده و انتخاب خودش است. برای معشوقش لباس می‌خرد تا با جلب توجه دیگران، خودش لذت بیش‌تری ببرد. برای او رسیدن به معشوق و برنده شدن در ‌شرط‌بندی، هم‌ارز هستند، چه از این وجه که لذت سیری‌ناپذیر آدمی را برای لحظه‌ای ارضا می‌کنند، و چه از این زاویه که در نهایت انسان را به پوچی و ملال می‌رسانند. جایی یونس از او درباره کیفیت معشوق داشتن می‌پرسد و داوود با بی‌میلی می‌گوید: «چیز خاصی نیست. مثل پول می‌مونه. تا نداری فکر می‌کنی خبریه، همچین که به دست آوردی می‌بینی به هیچ دردی نمی‌خوره.» به بیانی دیگر، برای داوود هیچ لذتی بر لذت دیگر برتری…

امتیازها

مریم ایران‌نژاد

میانگین

۹۰ bigtheme
نظرات خوانندگان۰
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز