مرد بازنده – نقد ۲

مرد بازنده – نقد ۲

مرد بازنده (۱۴۰۰) – The Loser Man

 

مردی از خویش برون آید و کاری بکند*

مریم ایران‌نژاد: «مرد بازنده» داستان آشنای بازی قدرت و روابط است. روایتی‌ست از مقابله‌ نیروهای خیرِ جویای حقیقت و نیروهای شرّ وابسته به پول و قدرت. پول، تعیین‌کننده‌ قوانین حاکم بر انسان‌های وابسته به قدرت است اما همیشه نیروهای مرکزگریزی هم هستند که سعی در برهم‌زدن قواعد غیراخلاقی دارند. «مرد بازنده» گویای اهمیت و تأثیر نظام اقتصادی و سیستم سیاسی بر موقعیت‌های اجتماعی است؛ و از همین منظر نگاهی دارد به شرهای بزرگ که توسط انسان‌های فرودست جامعه به اجرا درمی‌آیند، در حالی که اربابان قدرت بر برج عاج خود تکیه زده‌اند و یکی پس از دیگری مهره‌های از دور خارج‌شده را می‌سوزانند. نکته‌ کلیدی فیلم اما، توجه ویژه به نحوه‌ مواجهه با این موقعیت‌های ناگزیر در جهان است. ظلم و ناعدالتی برای به دست آوردن پول و قدرتِ بیش‌تر، تمامی ندارد و به تبع آن ایستادگی در مقابل هر شکل و اندازه‌ای از ناعدالتی هم نباید فراموش شود؛ حتی اگر بدانیم طرف دیگر ماجرا همیشه قدرتمندتر از ما است.

احمد خسروی، بازپرس ویژه‌ قتل، مأمور رسیدگی به یک پرونده می‌شود و از آن‌جایی که ماجرای این پرونده به شبکه‌های پیچیده‌ رانت و اقتصاد وابسته است، وارد هزارتوی بی سر و تهی می‌شود که خروج از آن جسارت و ذکاوت مأموری را می‌طلبد که قوانین‌اش خودساخته و انتخابی است. صاحب اثر، جهان فیلمش را در تقابل احمد خسروی با انسان‌های مرموز و بی‌رحمی ساخته است که برای رسیدن به خواسته‌های‌شان از هیچ‌گونه رذالتی دریغ نمی‌کنند. زنان را بازیچه‌ خود قرار می‌دهند، افراد ضعیف را قربانی می‌کنند، بی‌شمار اسناد و مدارک جعل می‌کنند، با تظاهر به نیّات خیرخواهانه، عوام را فریب می‌دهند و دارایی‌شان را بالا می‌کشند، آدم می‌کشند و… اما نکته‌ متفاوت و جذاب اثر، شخصیت و شیوه‌ مواجهه‌ احمد خسروی با این افراد و موقعیتی‌ست که در آن گرفتار آمده است. از یک طرف باید ماجرای پیچیده‌ قتل را پیگیری کند و از طرف دیگر برای برقراری عدالت و حقیقت، مجبور است با نیروهای پنهان و آشکار (هم در میان دوستان و همکارانش و هم در بین افرادی که شبکه‌های بزرگ اقتصادی را می‌چرخانند) مبارزه کند.

آن‌چه از شخصیت احمد متوجه می‌شویم این است که انسانی اخلاق‌مدار و قانونمند است که به قول خودش «از کسی خط نمی‌گیرد و قوانین خودش را دارد». برای گرفتن وام، حاضر نمی‌شود از قدرت واسطه استفاده کند یا چیزی بنویسد که رقم وام بیش‌تر شود، بین کار و خانواده، اولویت با کارش است. بارها قرارهای خانوادگی‌اش به خاطر تماس‌های کاری به‌هم می‌خورد، هرچند برای بهبود رابطه با فرزندانش تلاش می‌کند؛ حتی رسیدگی به دندان پوسیده‌اش را به خاطر تعهدی که نسبت به حرفه‌اش دارد، به تعویق می‌اندازد. طنزی ظریف و به‌اندازه دارد که از اعتمادبه‌نفس و بی‌پروایی‌اش می‌آید. ترس از تنها ماندن در مکان‌های بسته، پاشنه‌ آشیل او است (انتخابی زیرکانه برای این‌که به کاریزمای برخاسته از قدرت درونی‌اش آسیبی نزند و در عین حال، او را گرفتار و دربند ضعف‌های ناخواسته‌ بشری هم نشان دهد) جز آن، از کسی یا چیزی واهمه‌ای ندارد و تقریباً هیچ موقعیتی نمی‌تواند برای او تهدید به حساب بیاید. فیلم، انتقال درست تمام این موارد را – گذشته از شخصیت‌پردازی و فضاسازی‌های دقیق – مدیون بازی حساب‌شده‌ جواد عزتی است. آن‌جا که در عین حفظ یکپارچگی شخصیت، تفاوت حس و لحنش را در برابر فرزندان، دوستان، همکاران، زنان، مظنونان و در یک کلام «دیگری»های متفاوت می‌بینیم، یا زمانی که نفس‌نفس‌زدن‌هایش حس خفگی و اضطراب در مخاطب ایجاد می‌کند، یا خمودگی و نگاه زیرچشمی مدامش سنگینی بار روی دوش‌اش را به تصویر می‌کشد و اشاره‌های دست و طنز کلامی‌اش با افراد مختلف و جسارتش در گفت‌وگو با عظیمی و رسول را می‌بینیم، مطمئن می‌شویم که جواد عزتی، نقش را بازی نه، بلکه آن را زیسته است. تنها کسانی که به ترس احمد از ماندن در فضای بسته اشاره می‌کنند رسول و رئوفی هستند. بعید نیست بستن در حمام به روی احمد، کار افراد رسول بوده باشد؛ به‌ویژه که مدام او و چند مأمور دیگر، احمد را زیر نظر دارند. همچنین از ریز و درشت زندگی و حتی اقدام‌های احمد باخبر است. می‌داند چه لنزی با کدام مشخصات به کار سینا می‌آید. از فراری دادن مرضیه هم خبر دارد و آن را تنها کار مثبت احمد در این پرونده می‌داند. این که احمد درباره‌ مرضیه در حضور مهسا – دوست دختر سینا – حرف می‌زند، هم عجیب است – و از او بعید – و هم ذهن مخاطب را به سمت این شک می‌کشاند که این اطلاعات دقیق را رسول از کجا به دست می‌آورد؟ البته که یکی از شخصیت‌های هزاردستان‌صفت فیلم، رسول است. معلوم نیست به کدام مصلحت یا منفعت است که هوای همه را یک‌جا دارد. هم حواسش به آقازاده‌ وزیر است و جریانات پس پرده، هم مراقب احمد است و هم اجازه می‌دهد همه چیز در حدی که مطلوبش است، در مسیر خودش پیش برود. ماجرای برکنار شدن احمد از پرونده‌ قتل شهاب را حسام می‌داند و دستگیری قاتل کاظمیان را هم گذاشته‌اند برای وقت مناسبش. به هر صورت، گردانندگان بازی‌های سیاست و رانت، بی‌شمارند و گاه غیرقابل شناسایی.

احمد ظاهرا از روی تجربه و بر اساس دانسته‌هایش نسبت به جامعه و البته محیطی که در آن کار می‌کند همواره در این توهم است که همه از کسی خط می‌گیرند و به جایی وصل هستند و این دقیقاً همان چیزی است که خودش از آن فرار کرده و بیزار است. او محبوب‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین شخصیت فیلم است. از دیگران خط نمی‌گیرد. آدم خودش است. به خاطر فشار و نظر جمع، سر تعظیم به هر دنائتی فرود نمی‌آورد. در مقابل اصرارها و حتی تهدیدها و تلاش‌های بالادستی‌ها یا دوستانش کوتاه نمی‌آید؛ تا جایی که «دستش می‌رسد» برای از بین بردن ناعدالتی‌ها و شر موجود در پرونده‌ای که او عهده‌دارش است، تلاش می‌کند. تنها به سراغ اردلان می‌رود. به هر شکلی که ممکن است از او اعتراف می‌گیرد. موقع اعتراف‌گیری سختگیر است و بی‌رحم. قهرمان کامل و بری از هرگونه خطایی نیست. اتفاقاً اشتباه هم می‌کند مثلاً در اعتراف‌گیری از سمیه؛ ولی برایش مهم نیست و به کارش با اطمینان و قدرت ادامه می‌دهد. سایر همکارانش به خاطر دردسرهایی که گفتن حقیقت به همراه داشته، دست از پرونده‌ها کشیده‌اند چون همه به‌روشنی می‌دانند که پشت این پرونده‌ها افرادی هستند که برای‌شان دردسر ایجاد می‌کنند اما احمد دست‌بردار نیست. می‌داند که تا یک حدی بیش‌تر زورش نمی‌رسد با این حال مسائل را تا جایی که در توان دارد، پیش می‌برد. احمد یادآور «انسان اصیل» در فلسفه‌ هایدگر است. او خویشتن‌اش از آن خودش است. رفتارها و قوانین‌اش را مطابق هنجارهای جمع و جامعه‌ای که در آن زیسته، انتخاب نکرده است، بلکه با حذف مصلحت‌اندیشیِ شخصی و با فروگذاردن مطلوب‌ها و مصالح آن، بدون این‌که به منفعت و صیانت شخصی بیندیشد، برای احقاق حقوقِ مظلوم در برابر ظالم – تا حد ممکن – ایستادگی و مبارزه می‌کند. اوج تصمیمی که می‌گیرد در فراری دادن مرضیه است. لحظه‌ شنیدن اعتراف صادقانه‌ مرضیه، چهره‌ متحیر و مغموم و شکسته‌ احمد تماشایی‌ست. عجیب است اما این همان بخشی از زیبایی هنری است که به آن «زیبایی اندوه» می‌گوییم؛ به‌ویژه وقتی پس از کمی تأمل به این نتیجه می‌رسد که بهترین کار برای باز گذاشتن این پرونده، فراری دادن مرضیه است. چون قربانی خوبی برای پایان دادن به این بازی است (البته پزشکی قانونی اعلام می‌کند که برخورد ماشین به شهاب، باعث مرگ او شده و شاید این در اطمینان احمد از تصمیمی که می‌گیرد هم بی‌تأثیر نیست). مرضیه هم از تصمیم احمد بهت‌زده می‌شود. در رابطه با ماجرای قتل و قاتلی که از ابتدا به دنبالش بوده با کسی نمی‌تواند مشورت کند. بنابراین به خودش و معنایی که از عدالت در ذهنش شکل داده فکر می‌کند و نتیجه، نجات دادن یک زن بی‌گناه می‌شود از چنگال منفعت‌طلبان زورگو. مهم‌ترین ایده‌ مرکزی داستان تلاش‌های بی‌وقفه‌ احمد است برای روشن کردن حقیقت و متعادل کردن وضعیت نامتعادلی که حسام و دارودسته‌اش – که معلوم نیست بجز «خدا» پشت‌شان به کدام شبکه‌ دیگر گرم است – ایجاد کرده‌اند؛ هم احمد می‌داند و هم مخاطب درک می‌کند که او نمی‌تواند یک تنه در مقابل فساد موجود بایستد و آن را ریشه‌کن کند ولی پایداری‌اش تحسین‌برانگیز و نویدبخش است. شبکه‌های فساد مالی و سیاسی یک شبه به وجود نیامده‌اند و توسط عده‌ محدودی اداره نمی‌شوند که بتوان به‌راحتی با آن‌ها مقابله کرد. آن‌چه با واقعیت ذهنی و تجربی مخاطب همخوانی دارد آگاهی به این مسأله است که قرار نیست احمد بتواند آن‌ها را شکست بدهد و آن‌چه او را قهرمان دلپذیر داستان می‌کند این است که – با وجودی که پرونده را از او گرفته‌اند – همچنان در برابر سیاهی و تباهی کوتاه نمی‌آید.

ماجرای قتل شهاب از همان ابتدا و با اعزام نیرو از تهران به شمال، جریانی حساس و ویژه معرفی می‌شود چون «مقتول آدم مهمی است». احمد بخش مهمی از روابط زندگی شخصی و تا حدی کاری شهاب را از طریق شبکه‌های اجتماعی به دست می‌آورد (شاید فیلم نقدی غیرمستقیم به انتشار اطلاعات شخصی در شبکه‌های مجازی هم دارد). شهاب بر خلاف ظاهرسازی‌اش، در زندگی خانوادگی آدم متعهد و مقیدی نبوده و در محیط کار هم با زدوبندها و جریاناتی، توانسته در عرض سه سال، وضع مالی‌اش را بهبود ببخشد. صحنه‌هایی از فیلم به زندگی شهاب و روابطش می‌پردازد. حضور زن‌ها در فیلم و پرداختن به زندگی آن‌ها به طور ضمنی نگاهی به وضعیت بخشی از زنان جامعه دارد. همسر شهاب (سمیه) زنی سنتی است که از احساس و غرورش برای جلب رضایت شهاب گذشته است و تمام وقتش را صرف رسیدگی به سه فرزند قدونیم‌قد خود می‌کند. پشتوانه‌ عاطفی و استقلال مالی ندارد. به همین خاطر است که وقتی احمد از او می‌خواهد از شهر خارج نشود، با بغض و کینه‌ای نهفته در دل می‌گوید: «کجا را دارم که بروم؟» با تعریفی که دایی از خانواده‌ آبرودارش می‌دهد، بعید نیست که تفکر غالب جامعه بر لزوم سازش زنان، بر او هم حاکم باشد. زن قانعی است. بیش از آن‌چه در شأنش باشد، قانع است. ظاهراً تمام وقت و انرژی‌اش صرف همسر و فرزندانش شده که هیچ اراده و نظری از خود ندارد؛ تا جایی که تنقلاتش را مطابق با سلیقه‌ شهاب انتخاب می‌کند؛ حتی بلد نیست رانندگی کند. مطیع همسرش است و ظاهراً او را بسیار دوست داشته که قبول کرده است، بهار را صیغه کند. البته شهاب رنگ‌ولعابی موجه به این کار داده و این عملش را سرپرستی و حمایت از یک زن توصیف کرده است (جالب این‌که خانواده‌ شهاب به این دلیل سمیه را برای ازدواج با او انتخاب کرده‌اند که بتواند شهاب را جمع‌وجور کند).

مرضیه هم در ارتباط با شهاب وضعیتی بهتر از وضعیت سمیه ندارد؛ آزارهایی که به سمیه داده و رفتارهای غیراخلاقی‌اش برای پس زدن همسر سمیه، او را ترغیب به کشتن شهاب کرده است. اگر آن‌گونه که بهار می‌گوید قصد شهاب فقط به دست آوردن زنان بوده، می‌توان حدس زد که حرص و ولع و ابراز قدرت، چه در زندگی کاری و چه در روابطش با زنان، از مشخصه‌های اصلی شهاب است که دست‌آخر نیز همین شهوت زیاد خواستن، سرش را بر باد می‌دهد. نابرابری‌ها و قوانین فلج، زن و مرد نمی‌شناسند ولی نتیجه‌ بعضی قوانین معیوب، بی‌پناهی و عدم استقلال زنان است و این مسأله در سطح کلان و با توجه به نقشی که در تربیت فرزندان دارند، نمی‌تواند و نباید مسأله‌ کم‌اهمیتی باشد. به نظر می‌رسد حضور بچه‌ها در فیلم (فرزندان سمیه و مرضیه و بهار) هشداری جدی و زنگ خطری به صدا درآمده برای جامعه‌ای فسادزده است.

یکی از زیباترین سکانس‌های فیلم، صحنه‌ روبه‌رو شدن بهار و احمد در اولین دیدارشان در اتومبیل است. هم از وجه تقابل دو جنس مخالف با یکدیگر و هم از نظر ویژگی‌های رفتاری و خلقی متفاوت‌شان. بهار (آناهیتا درگاهی) ذاتاً زنی وسوسه‌گر است. رفتارش به گونه‌ای است که نه از آن حس یک زن اغواگر را می‌گیریم و نه می‌توانیم منکر جذابیت ذاتی و انتخابی او شویم. درست همان چیزی که خودش هم به آن معترف است: «من زن هرجایی نیستم.» لحن و رفتار و بیان و کلامش، جذابیت زنانه‌ای دارد که زیبا و افسونگر است. هم وکیل موفقی است و هم به دخترش رسیدگی می‌کند. در پایان هم که متوجه می‌شود در آن سال‌هایی که برای شهاب و حسام و کاظمیان کار می‌کرده، جز مهره‌ای بازی‌خورده چیزی نبوده و جایگاهی نداشته است، از بهت و بغضش می‌شود فهمید که باورش به عشق و علاقه‌ای که شهاب نسبت به او داشته، فرو می‌ریزد. همین‌طور بازی جواد عزتی در سکانس اولین دیدارشان تماشایی است. از معدود دفعاتی است که چشمانش از حالت همیشگی خارج می‌شود. در برابر گستاخی و بی‌پروایی بهار، حتی تا حدی دست‌وپایش را هم گم می‌کند. این مسأله در دیدارهای بعدی کم‌رنگ‌تر و کنترل‌شده‌تر پیش می‌رود تا جایی که دهان به دهان شوخی گستاخانه‌ بهار هم می‌گذارد و او را هم با تمام جذابیت و گستاخی‌اش پس می‌زند یا دست‌کم سر جایش می‌نشاند (احمد: بهت نمی‌آد دختر این سنی داشته باشی. بهار: یعنی خوب موندم؟ احمد: نه، زود شروع کردی!)؛ و نیز در آخرین سکانس بازی با او، شکل رفتارش با بهار به‌نوعی تغییر می‌کند و حتی رنگی از ترحم به خود می‌گیرد؛ چون قرار است به او بگوید بی‌این‌که بداند، در تمام این سال‌ها بازیچه‌ دست پول و قدرت بوده و برای حسام کار می‌کرده است.

فیلم عناصر تکرارشونده‌ای هم دارد که از بین آن‌ها می‌توان به چند مورد اشاره کرد. بارانی که بی‌امان می‌بارد یکی از موتیف‌ها (عناصر) تکرارشونده‌ اثر است. معمولاً باران، هم جنبه‌ مثبت زیبایی‌شناسانه دارد و هم بار منفی و ویرانگر. به نظر می‌رسد در «مرد بازنده» آمیزه‌ای از هر دو است. بارش توقف‌ناپذیر باران در فیلم، به‌ویژه در صحنه‌های رانندگی، اضطراب را در مخاطب تشدید و لحظه‌های نمادینی را خلق می‌کند. احمد مجبور است آدم‌ها را مدام زیر همین باران تعقیب کند یا زمانی که در حال رانندگی است، برف‌پاک‌کن ماشین باید یکسره کار کند تا مبادا در این هنگامه و زیر رگبار بی‌وقفه‌ شرارت، خطری او را تهدید کند یا از مسیر درستش منحرف شود و… بارش باران پاییزی و نشان دادن صفحه‌ نمایشگر بنزینِ لیتری سه هزار تومان و خبری که از رادیو مبنی بر توزیع کارت‌های سوخت پخش می‌شود، یادآوری دردآور اما به‌جایی است، وقتی همه چیز زیر سلطه‌ قدرتِ از درون گندیده و متعفن صاحبان قدرت است.

دندان‌درد ناتمام احمد هم مصداق درستی از گندیدگی و پوسیدگی مدامی‌ست که تا یک جایی می‌شود با آن کنار آمد ولی از جایی به بعد باید دندان پوسیده را کَند و خود را نجات داد. پرداخت فیلم به مسأله‌ دندان‌درد احمد، با اسپری مسکن به دندان شروع می‌شود و با ضربه‌های ریز انگشتان او، حضور و بار دردش همواره یادآوری می‌شود و در دو مرحله‌ جدی‌تر، یک بار دندان را سِر می‌کند که با تماس کاری مجبور می‌شود دندان‌پزشکی را ترک کند و بار دیگر، در نهایت آن را می‌کَند. هرچند حضور ناگهانی و بی‌موقع رسول، کار پانسمان آن را ناتمام می‌گذارد. یک بیان استعاری ظریف برای نشان دادن خلاصه‌ای از آن‌چه به تماشایش نشسته‌ایم.

ساندویچ‌های احمد و البته، دونات‌هایی که برای مأموران می‌آورد هم (آگاهانه یا ناآگاهانه) بارقه‌ای‌ست در ذهن مخاطب، از یاد و خاطره‌ باشکوه مأمور کوپرِ سریال «تویین پیکس» (دیوید لینچ)؛ دیل کوپر، انسان اصیل خودساخته‌ای است که دست به خلق جهان مطلوب خویش زده و یک تنه به مبارزه با نیروهای شیطانی برخاسته است؛ هرچند هرگز موفق به حذف ابدی پلیدی‌ها نمی‌شود اما تا جایی که در توان دارد، به مبارزه ادامه می‌دهد.

در دو بخش و دو سکانس جدا صدای دارکوب را می‌شنویم. یکی در ابتدای فیلم، در جنگل، زمانی که برای شناسایی جسد شهاب رفته‌اند و دیگری در سکانس‌های پایانی، زمانی که اردلان را در باغ دستگیر می‌کنند. دارکوب در فرهنگ جوامع مختلف از پرندگان نمادین و گاه مقدس است. برای سرخ‌پوستان جلگه‌های آمریکای شمالی، بلایای طوفان و صاعقه را دفع می‌کند. برای سرخ‌پوستان پاونی، نماد امنیت و بقای نژاد است. در سنت یونان و روم، دیدن و شنیدن صدای آن را شکارگران به فال نیک می‌گرفتند؛ و از سوی دیگر به خاطر نعمت پیشگویی‌اش، مسخ شاه پیکوس معروف می‌دانستند. هم او بود که وقتی رموس و رومولوس کودک در غار بودند، برای‌شان غذا می‌برد. در تمام این سنت‌ها، دارکوب به عنوان نماد حمایت و امنیت و مراقبت و احتیاط معرفی شده است. اگر دارکوب را به‌نوعی جلوه‌ای نمادین از احمد خسروی بدانیم، آن‌وقت مراقب بودن و خوش‌یمن بودنش برای شکارگران و غذا بردنش برای کودکان اسیر در غار و نماد امنیت بودنش، غنای بیش‌تری به این وجه نمادین می‌بخشد. به هر صورت نگارنده بر این باور است که فیلم با این‌که سیاهی سیستم را به‌خوبی نشان می‌دهد ولی راه را بر امیدواری گشوده است. جنبه‌ خوب ماجرا این است که فیلم در این وانفسای مرگ انسانیت و عدالت توانسته با کمک حتی یک نفر، بخشی از روشنی جهان را هنوز و همچنان زنده نگه دارد. آن‌چه می‌دانیم این است که این شبکه‌های فساد مالی هر روز بیش‌تر و بزرگ‌تر هم می‌شوند چون «پول خداوندگار اصلی جهان است» (۱). به هر صورت نیکی و بدی همواره در کنار هم و شانه‌به‌شانه‌ هم گام برمی‌دارند. مهم این است که کسی یا کسانی وجود داشته باشند برای روشن نگه داشتن همان کورسوهای امید و روشنایی.

اقدام متهورانه‌ احمد برای مقابله با ترس درونی-روانی‌اش از فضاهای بسته، آخرین صحنه‌ نمایش این تانگوی یک‌نفره است. از شخصیتی که در تمام مدت فیلم، شاهد رفتارهای خودانگیخته‌اش در مقابل دیگران هستیم، هیچ بعید نیست که این بار برای مقابله با نفس خود دست به کار شود. سکانس تأثیرگذار و تأمل‌برانگیزی که یادآور می‌شود اصلاح بیرون، جز از طریق پالایش درون میسر نمی‌شود.

سکانس آخر که آن هم جنبه‌ای نمادین دارد، با موسیقی‌ای پیوند می‌خورد که گویی شروع حادثه‌ای هولناک اما امیدوارکننده را یادآور می‌شود. احمد قهقه‌های از سر رضایت سر می‌دهد شاید به این دلیل که توانست بخشی از بازی بالادستی‌ها را برهم بزند یا دست‌کم مدتی آرامش‌شان را خدشه‌دار کند. در نهایت هم از جهتی مخالف حرکت اتومبیل‌ها، از کنار خیابان که به شکل نردبانی خط‌کشی شده است، پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رود و به ما نوید می‌دهد که درست است که سیاهی و رذالت وجود دارد ولی روشنایی و عدالت هم از پای ننشسته است. بازی مار و پله را می‌ماند. او را بازنده می‌خواهند ولی به نظر می‌رسد آن که به فساد سیستم وانداده، شاید هیچ‌وقت برنده نباشد، اما به‌سادگی هم بازی را نمی‌بازد.

*شهر خالی‌ست ز عشاق، بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟ (حافظ)

۱- جمله نقل به مضمون از میکل‌آنجلو آنتونیونی

منابع:

«فرهنگ نمادها»، ژان شوالیه و آلن گربران، ترجمه از سودابه فضائلی، صفحه‌های ۱۵۱ و ۱۵۲

«شرح شوق»، سعید حمیدیان، صفحه: ۲۳۸۶، ذیل بیتِ شهر خالی‌ست ز عشاق، بود کز طرفی…

(امتیاز ۸ از ۱۰)

نظرات خوانندگان۱
نظر محمدعلی
۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
0 مخالف

البته که این فیلم را باید در سینما روی پرده دید تا بازی درخشان جواد عزتی بیش‌تر خودش را نشان دهد.
نقد و بررسی بالا یکی از کامل‌ترین و زیباترین نقدهای نوشته‌شده بر این فیلم بود که نشان می‌دهد منتقد، فیلم را کامل و با جزییات درک کرده است. لذت بردم.
تنها نکته‌ای که ذهنم را درگیر کرده این است که آیا قهرمان داستان در سکانس‌های پایانی به نقطه عطف خود می‌رسد یا این روش او در برخی از پرونده‌هاست و در آینده نیز این خط را ادامه می‌دهد؟
با تشکر

پاسخ دادن
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز