بازی مرکب (۲۰۲۱) – Squid Game
در ستایش شعار یا چهگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و از کشتن دوستانم لذت ببرم؟
رضا زمانی: گاهی سادهسازی مناسبات پیچیده جهان به یک داستان ساده با چند نشانه بهدرستی جواب نمیدهد. برای رسیدن به چنین دستاوردی نیاز به شناختی عمیق از درون آدمی و بیرون زندگی او وجود دارد و علاوه بر آن، گوینده باید به ابزار بیان حرفهایش تسلط کافی داشته باشد. در صورت نبود اولی، حرفهای سطحی گوینده به ضرب و زور حضور جلوههای تکنیکی بزک میشود و در سطح شعار میماند و در صورت عدم حضور دومی، حرفهای مهم و قابل استناد، جدی گرفته نمیشود؛ وای به حال مواقعی که گوینده از هر دو توانایی بیبهره باشد.
وضعیت «بازی مرکب» به همین دسته سوم تعلق دارد. سازندگان آن نه شناخت عمیقی از جهان و آدمیان و مناسباتش دارند و نه درست به ابزار داستانگویی مجهزند. تمام تلاش آنها صرف شعار دادن و صدور بیانیه و مانیفستهایی سطحی در نکوهش جهان سرمایهداری و نبود فرصتهای برابر برای شهروندان یک جامعه شده است. برای آنها انتقال پیام و زدن حرفهای بهظاهر جدی و البته دستمالیشده، مهمتر از ساختن شخصیتهای قابل لمس و همدلیبرانگیز است. برای اینکه هر داستانی هیجان داشته باشد و مخاطب با تنش اثر برانگیخته شود، اول باید شخصیتهایی درستوحسابی ساخت که بتوان نگرانشان شد یا برایشان دل سوزاند وگرنه هر بلایی سر افراد مقابل دوربین سازندگان بیاید، خیلی زود از ذهن پاک میشود و فقط باعث غافلگیری لحظهای مخاطب میشود.
غیرمنطقی بودن برخی تصمیمهای افراد، دیگر عاملی است که سبب پس زدن و عدم جدی گرفتن اتفاقهای سریال میشود. روابط علتومعلولی گاهی آن قدر ابتدایی و دمدستی است که حتی با فرض درست ساخته شدن جهان فانتزی سریال (که ابدا این گونه نیست) باز هم نمیتوان از برخی انگیزهها و تصمیمها دفاع کرد. اگر از گم شدن هر ساله نزدیک به پانصد انسان و بیخیالی و عدم پیگیری خانوادهها و مسئولان بگذریم (اواخر سریال در آن ایستگاه مترو و با دیدن فردی که شخصیت اصلی را به مسابقه دعوت کرده، متوجه میشویم که پیدا کردن محل بازی و دستاندرکاران آن چندان هم سخت نیست)، چهگونه افرادی که مرگ بیش از نیمی از همراهان خود را به آن شکل تراژیک و ناگهانی و بدون آگاهی قبلی دیدهاند، پس از بازگشت به جهان عادی از ترومای باورنکردنی آن کمتر نشانی در خود دارند و هنوز به فکر مشکلات خود هستند؟ آیا میتوان چنین آدمهایی را دوست داشت یا برایشان دل سوزاند؟ کسی که چنین سبوعیتی را ببیند و فقط دم در اداره پلیس غر بزند و بعد هم راهش را بکشد و برود و تصور کند که وظیفهاش را انجام داده، یا خیلی احمق است یا خیلی سنگدل؛ پس نمیتواند چندان جدی گرفته شود.
کمی جلوتر برویم. چهگونه این آدمیانی که تازه از مرگ جستهاند و آن رأیگیری را پشت سر گذاشتهاند، دوباره حاضر به بازگشت به آن محیط جهنمی میشوند؟ چون زیادی بیپول هستند؟ چون پول تمام دلیل وجودیشان شده و بدون آن نمیتوانند ادامه دهند؟ همین جا است که درک پایین سازندگان از جهانی که در آن زندگی میکنند توی ذوق میزند و شعاری به نظر میرسد. این درست که این جهان بر منطق زور و زر میگردد اما برای قابل باورکردن این تصمیم مهم به چیزهای دیگری بیش از برگشتن یک آدم به محله کودکی و تماشای مادرش از دور و گپ زدن با هممحلهای قدیمی یا نشستن در وان حمام و غصه خوردن نیاز است. بالاخره آن طرف هم مسأله مرگ و زندگی است نه شرکت در قماری که نهایتاً همه پولهایت را بر باد میدهد.
«بازی مرکب» چیزهایی نشان میدهد و ایجاد توقع میکند و بعد، آنها را رها میکند یا برعکس بدون کاشتن بذری و زمینهسازی مناسب برای اتفاقی به استقبال آن میرود و بخشی از احساسیترین لحظههای خود را با چنین رفتاری برداشت میکند. به عنوان نمونه معلوم نیست چرا تلاش شخصیت اول زن فیلم (همان دختر اهل کره شمالی) برای سردرآوردن از وضعیت بازیها و فهم نحوه کار طرف مقابل، ناگهان رها میشود و دیگر او تلاشی برای نفوذ به سمت دیگر ماجرا نمیکند؟ برعکس این موضوع در قسمت ششم با محوریت روابط آدمها و انساندوستی شرکتکنندگان و همچنین انتقال دردی که با مرگ دوستانشان بر دوششان احساس میکنند، اتفاق میافتد و سریال بدون زمینهچینی مناسب، سراغ یکی از مهمترین لحظههای احساسیاش میرود؛ مرگ و در واقع خودکشی دختری که تا چند دقیقه پیش، از زندگی او هیچ نمیدانستیم و ناگهان بدون هیچ مقدمهای دست به چنان فداکاری عمیقی میزند که ابعادش بسیار غولآسا است، از حماقت او سرچشمه میگیرد یا علوطبع او؟ سریال که هیچ تلاشی برای شناساندن او نکرده، سالها هم که زندان بوده و هیچ شناختی هم از دختر مقابل ندارد، پس با کدام منطقی باید علوطبع او را قبول کرد و چنین بزرگمنشی را باور؟
سریال یک خط داستانی دیگر هم دارد. خط داستانی مأمور پلیسی که مصداق بارز «آب بستن» به قصه برای طولانیتر شدن آن است. قرار است با پیگیری این خط داستانی مناسبات درونی گردانندگان بازیها قابل لمس و شناسایی شود، قرار است دست گردانندگان بازیها رو و میزان بیرحمی آنها مشخص شود؛ اما برای یک لحظه تصور کنید این خط داستانی وجود نداشت تا از نقطه نظر پلیس، همه آن افراد پشت نقاب را ببینیم. در این صورت «بازی مرکب» قطعا سریال منسجمتری میشد که به جای ۹ قسمت مثلا ۶ قسمت داشت و از آن مهمتر، دیگر خبری هم از بدترین قسمت سریال نبود و پولپرستان و گردانندگان هم در پس پرده میماندند و حالت مرموز خود را حفظ میکردند و به کاریکاتورهای فعلی تقلیل پیدا نمیکردند.
سریال با ورود اعضای مهم (ویآیپی) به محوطه، وارد فاز جدیدی میشود. رنگآمیزی قابها، نورپردازی، طراحی صحنه و همچنین رفتار آنها نشان از ددمنشی و خوی درنده آنها دارد اما هیچکدام از این موارد نتیجه نمیدهد و ایشان به همان دلیلی که شرکتکنندگان قابل باور نیستند، قابل درک نمیشوند. آدمهایی چنین جنایتکار طبعا باید به دلیلی از تماشای خشونت لذت ببرند و احساس رضایتی عمیق کنند وگرنه امکان کام گرفتن از جوانی بختبرگشته که همواره برایشان فراهم است؛ وقتی آنها آن مسابقات پر از خون و خونریزی را چونان طرفداران کمسال فوتبال تماشا میکنند و با کوچکترین شوخیهای جنسی هم شلیک خنده سر میدهند، دیگر نمیتوان چندان جدیشان گرفت؛ دیالوگنویسی فاجعه این بخش از سریال دیگر عاملی است که این موجودات را از هر گونه جنبه انسانی – حال از نوع بیرحمش – دور میکند و از ایشان چیزی شبیه به شخصیتهای شرور کتاب قصههای کودکانه میسازد.
این میزان از سادهانگاری در پرداخت قطب منفی ماجرا به همینجا ختم نمیشود؛ وقتی پیرمرد پرده از چهره خود برمیدارد دلیل راهاندازی بازیها را نه درکی عمیق از بیمنطقی جهان هستی، نه درکی عمیق از زیباییشناسی خشونت، نه درک و تلاشی عمیق از اثبات تمایل آدمی به زندگی بردهوار، نه درکی عمیق از تسلط پول بر همه وجوه زندگی و سعی در اثبات آن، نه درکی عمیق از ظاهر متمدنانه و باطن پر از بربریت زندگی آدمی و نه درکی عمیق از خودخواهی آدمی (مانند اشاره به آن فرد گوشه خیابان) بلکه صرفا سر رفتن حوصله و نبود تفریح اعلام میکند. به نظر میرسد سازندگان سریال در شکل دادن قسمت شرور داستان از نظریههای هانا آرنت در باب پیدایش شر بهره جستهاند؛ هانا آرنت معتقد است که ما آدمها دوست داریم شر از جایی که به عالم دستنیافتنیها تعلق دارد برخاسته باشد نه از جایی معمولی و توسط یک انسان معمولی و شاید هم یک کودن؛ چرا که باور نمیکنیم پیروزی شر بر خیر میتواند به همین سادگی باشد؛ چرا که با قبول این موضوع اعتراف میکنیم که جامعه اطراف را هم باید در پیدایش آن مقصر دانست (یعنی خود ما). این درست که گاهی شر از همین نزدیکی ما تغذیه میکند و چهرهای سادهتر از همه تصورات ما دارد اما همین هم باید در داستان منطق خود را پیدا کند و درست ساخته شود چرا که آرنت باز هم معتقد است که خود افراد مورد ظلم، به عنوان عضوی از همان جامعه در پیدایش آن شر مقصر هستند و نمیتوان آنها را یک قربانی تمام و کمال در نظر گرفت؛ اما مشکل اینجا است که ظاهراً فقط «مرگ» برای سازندگان سریال جدی است و نه «زندگی». از این هم بگذریم چون گاهی قضیه سادهتر از این حرفها است؛ اگر همین پیرمرد در بازی طنابکشی شکست میخورد، میتوانست مانند زمان گلوله خوردن در قسمت ششم صحنهسازی کند و زنده بماند؟ خلاصه که هژمونی زر و زور با این همه سادهانگاری در خلق پیرمردی که دلش برای کودکی خود و رفقا و بازیهایش تنگ شده، خوب ساخته نمیشود؛ گویی خود سازندگان علاوه بر عدم توانایی در شخصیتپردازی، به مخلوقات خود باور هم ندارند و چندان موضوع برای آنها جدی نیست.
زمانی وجود داشت که پرداخت شعاری به هر موضوعی در هر اثری مذموم بود و مخاطب هم آن را پس میزد؛ اما در طول چند سال گذشته با تغییر رویه مراسمی چون اسکار و جشنوارههای سینمایی و توجه بیش از حد آنها به فیلمهای مضمونزده، شاهد هستیم که مخاطب هم از دستمالی کردن سوژهها در هر قالبی استقبال میکند. احتمالا این روند با تصویب بخشنامههای مختلف در خصوص چگونگی تقسیم جوایز توسط آکادمی علوم و هنرهای سینمایی بدتر هم خواهد شد. میتوان چندان سریال را جدی نگرفت و از تماشای ۹ قسمت آن سرگرم شد و بعد هم از کنارش گذر کرد. توجه بیش از حد فضای مجازی و حقیقی به «بازی مرکب» نتیجه یک جو رسانهای حسابشده و شناخت عمیق نتفلیکس از فضای ذهنی مخاطب امروز است؛ آنها خوب میدانند که با راهاندازی فضایی که در صورت عدم تماشای سریال به تماشاگر، احساس عقب ماندن از جهان دست بدهد، میتوانند او را راضی به تماشای هرچه سریعتر آثار خود کنند.
(امتیاز ۴ از ۱۰)
خسته نباشید جناب زمانی. بسیار عالی. حرف دل بنده را با زبانی شیوا بیان کردید. در این چند وقت به دلیل عدم همراهی با جوگیری تعدادی از دوستان، به کجسلیقگی و… متهم شدم. نقد خوب و کامل شما را برای همه این دوستان ارسال کردم. به امید تجدید دیدار در جلسات تاریخ سینما به سبک قبل از شروع کرونا. موفق باشید.
سپاس بیکران. لطف دارید به من.