دایی‌جان ناپلئون – نقد ۱

دایی‌جان ناپلئون – نقد ۱

دایی‌جان ناپلئون (۱۳۵۵) – My Uncle Napoleon

 

مش‌قاسم‌ها و دایی‌جان‌ناپلئون‌ها

علی شیرازی

پیش‌نوشت: همیشه فکر می‌کنم مش‌قاسم‌ها و دایی‌جان‌ناپلئون‌ها در این دیار نقش و حضوری مهم و اثرگذار دارند و از خیلی پیش‌ترها داشته‌اند؛ حتی پیش‌تر از زمانی که ایرج پزشک‌زاد رمان مشهور و طنزآمیزش را با محوریت دایی‌جان‌ناپلئون و مش‌قاسم‌ بنویسد و هنگام نوشتن لازم ببیند که چنین نام‌هایی را برای آن‌ها برگزیند و رد پای این دو را در فرهنگ و عرصه‌های مختلف این مرز و بوم به رخ بکشاند. پیش‌تر، حتی از سده‌های پیشین…

***

دایی‌جان ناپلئون (غلام‌حسین نقشینه) همان شکل کمال‌یافتۀ مش‌قاسم (پرویز فنی‌زاده) است؛ یعنی دایی‌جان یک مش‌قاسمِ ناگزیر است که وقتی خرده‌هوشی و سر سوزن ذوقی به خرج می‌دهد و جایی که – یک در صدهزار – توپی زیر پایش سبز می‌شود، نه‌تنها زیر آن نمی‌زند که حتی به گُل بدلش می‌کند. آن‌چه به دایی‌جان‌ناپلئون‌های بالقوه یا همان مش‌قاسم‌های فعلی پروبال می‌دهد، خیال‌پروری و بدتر از آن، بیان موهومات ذهنی در زبان و رفتار خودشان و بدترتر(!) از آن، اصرار بیانی بر درست بودن این موهومات در نزد اطرافیان (فامیل، همکاران و همصنفان، دروهمسایه، آشنایان… و اصلاً یک جامعۀ مثلاً هنری، ورزشی یا هر گروه و جمعیتی از نوع دیگر) است.

ویژگی مهم دایی‌جان‌ناپلئونیسم (در کتاب پزشک‌زاد یا فرقی نمی‌کند سریال تقوایی) دارا بودن موقعیت مالی، اَشرافی و تا حدی اجتماعی است. دایی‌جان بعضی چیزهای مهم را دارد (که به‌دست‌آوردن‌شان هم کار هر کسی نیست، مثل راه یافتن به سیستم آریستوکراسی/ اشرافیِ کشور که چند نسل قبل با ترفیع یک‌بارۀ معمارباشی در شغلش و نزدیک شدن به دربار قاجار ممکن شده) اما چیزهای – شاید – مهم‌تری را هم ندارد؛ مثل زمانی که با داشتن درجه‌ای پایین‌تر در ارتش مجبور بوده مدام به درجه‌داری بالاتر از خودش در محله که سن‌وسال پسرش را داشته احترام بگذارد و چون امکان ترفیع را در آن سن‌وسال در خود نمی‌دیده مجبور به بازنشستگی پیش از موعد شده است. حالا دایی‌جان با داشتن عزت و احترام و مال‌ومنال می‌کوشد از طریق جعلیاتی مثل درخشش در جنگ با «انگلیس/ پیرِ استعمار» در کازرون و ممسنی برای خودش اعتبار نظامی لازم را لااقل در بین فامیل و اهل محل دست‌وپا کند. از آن سو نیز مدام مجبور است بر طبل بدگویی و درشت‌نمایی انگلیس و «انگلیسا» بکوبد تا با درشت دیده شدن دشمن، خودش هم اهمیتی در نگاه اطرافیان (بله! فقط اطرافیان و نه جمعیتی بیش‌تر) پیدا کند.

مش‌قاسم انگار آرزوهای به‌مراتب حقیرتری دارد. او می‌کوشد – حتی – در همین حدی که حالا در نسبتش با «آقا/ دایی‌جان» می‌بینیم (نظام سلطه‌دارِ ارباب-نوکری) وضعیت مشابهی را در دوسه دهه قبل تعریف کند؛ البته با مختصات تاریخی و زمان‌مکانی خودش و در دل جنگ‌های خیالی کازرون و ممسنی و در همراهی سایه‌وارش با ارباب. مش‌قاسم برای رسیدن به موقعیت و آینده‌ای موهوم که خودش هم نمی‌داند چیست پا در رکابِ اکنونِ آقا/ دایی‌جان گذاشته است (آقا لفظی است که اعضای فامیل به عنوان بزرگ فعلی خاندان به دایی‌جان خطاب می‌کنند؛ و اصلاً سند محکم تمامی افرادِ گرداگرد آقا برای تصدیق حرف‌ها و روایت‌های‌شان، قسم خوردن به روح مرحوم «آقا»ی بزرگ یعنی بزرگ‌تر پیشین خاندان است)؛ و در حالی که مدام دایی‌جان می‌کوشد او را از این رکاب به پایین پرتاب کند، دفعتاً و درست در لحظه‌ای که دایی‌جان موقع بیان خاطراتش از جنگ‌ها احساس تمسخر و جدی‌گرفته‌نشدن از سوی حاضران در مجلس میهمانی می‌کند، بالاخره می‌پذیرد که مش‌قاسم هم در آن صحنه حضور داشته و «مش‌قاسم»ی که نهایت درگیری‌هایش در طول عمر دست‌وپنجه نرم‌کردن با چند سگ و گربه در حوالی غیاث‌آباد بوده است از این پس رسماً به افتخار هم‌رزم بودن با دایی‌جان نایل می‌شود. این اتفاق دیر یا زود باید می‌افتاد، چرا که این دو در واقع لازم و ملزوم همدیگرند؛ آقا با همه داشته‌هایش (که از نظر خودش فقط ویترین افتخارات ندارد) و مش‌قاسم که معلوم نیست از کجا به این صرافت افتاده است که باید خود را وردست و نوکر همیشگی آقا جا بزند. شاید هم ناخودآگاه می‌خواسته اربابش در برابر ریشخندهای پنهان و آشکار و جدی‌نگرفتن‌های اطرافیان کم نیاورد. به این ترتیب آن اتفاق مهم تاریخی در زندگی مش‌قاسم (و حتی دایی‌جان!) می‌افتد و جدی گرفتن مش‌قاسم دست‌کم از نگاه دایی‌جان باعث جدی‌تر گرفته شدن خود او (آقا) می‌شود. برای مش‌قاسم هم که این جدی گرفته‌شدنش توسط آقا، مدینه‌ای فاضله (و حتی بیش از آن) است! از سوی دیگر، این «زوج» یا در واقع دو گونۀ شخصیتی ایرانی‌ای که حضور و اثرگذاری هر یک در گرو وجود آن دیگری است، ما را به یاد زوج دُن کیشوت و سانشو پانزا می‌اندازند…

***

دایی‌جان‌ناپلئون‌ها معمولاً در ابتدا کسرشان می‌آید که با مش‌قاسم‌ها در یک قاب دیده شوند. بعد که شروع به صدور کارهای «اسنوبیستی» از خودشان می‌کنند و کم‌محلی، بی‌محلی و تمسخر بقیه را می‌بینند، به مصداق این‌که لنگه‌کفش کهنه در بیابان نعمت خاص خداست، از «هول» حلیم توی دیگ می‌افتند! در سریال و کتاب کلی از ماجراها می‌گذرد تا بالاخره دایی‌جان حضور مش‌قاسم را در جنگ‌های کازرون و ممسنی می‌پذیرد و به‌نوعی او را به رسمیت می‌شناسد؛ و این تنها راهی است که مش‌قاسم‌ها می‌توانند به آرزوهای‌شان برسند. بماند که جایی هم در جعلیات خبره‌تر از جاعل اول نشان می‌دهد؛ به عنوان مثال، جایی که اسدالله‌میرزای دلسوز (برای دو عاشق نومیدِ ماجرا) مجبور می‌شود قصه‌ای خیالی سرهم کند تا اتفاق‌های بد (مثل عقد شدن لیلی) را به تأخیر بیندازد. آن وقت دروغی درباره «انگلیسا» سرهم می‌کند و به خورد مش‌قاسم می‌دهد تا همین طور گوشاگوش و دهان‌به‌دهان منتشر شود و آب‌ها موقت از آسیاب بیفتد که از این ستون به آن ستون فرج است. در همین گیرودار وقتی مش‌قاسم به یکی از گفته‌های اسدالله‌میرزا خرده می‌گیرد و در پرسش تعجب‌آمیزش دروغی را که ساعتی قبل خود اسدالله‌میرزا ساخته بود (با پیازداغ و روغنی بیش‌تر البته!) به خوردش می‌دهد، اسدالله با حیرتی دیدنی می‌گوید: «مش‌قاسم! حالا دیگه به خود ما هم می‌زنی؟!»… در واقع زرنگی مش‌قاسم‌ها این است که نه‌تنها می‌توانند روی دست مراد خود (دایی‌جان ناپلئون) بلند شوند که حتی اسدالله‌میرزاهای زرنگ (دیپلمات) اما خوش‌قلب و خوش‌سروزبان را هم بازی می‌دهند و روی دست‌‌شان بلند می‌شوند. مش‌قاسم‌ها «صِفر»هایی پُرقابلیت‌اند که تمام امید و خواستۀ دل‌شان قرار گرفتن در دست راست اعداد است (چون خودشان هیچ عددی نیستند)؛ اما آن وقت که دست راست «عدد»ی مثل دایی‌جان یا حتی اسدالله‌میرزا (که این یکی معمولاً هیچ وقت مش‌قاسم را به بازی نمی‌گیرد) قرار بگیرند خوب بلدند چه‌گونه با تکثیر و ازدیاد دروغین خود عددهایی جعلی، درشت و دهان‌پرکن بسازند.

***

«دایی‌جان‌ناپلئونیسم» محدود به یک فرد و یک اسم و یک منطقه خاص نیست. روح دایی‌جان‌ناپلئون حتی گاهی می‌تواند در جسم شهری بزرگ و درندشت همچون تهران در «صمد دربه‌در می‌شود» حلول پیدا کند که صمد را (به مثابه مش‌قاسم) ابتدا نادیده می‌گیرد. او دربه‌در به دنبال این است که قبای ژندۀ روستایی خود را به هر جایی بیاویزد و به زبان خودش «صُنعت»ی آبرومند(!) برای خویش دست‌وپا کند و پول و موقعیتی را هاپولی. جایی از فیلم وقتی صمد از مقابل یکی از اولین برج‌های پایتخت می‌گذرد می‌گوید: «فَعلِگی‌تو بُکُنُم» و در واقع حسرت عمله‌هایی را می‌خورَد که در سرمای زمستان و گرمای تابستان، این برج را به‌زحمت بالا برده‌اند و نانی بخور و نمیر عایدشان شده است. همین «صمد-مش‌قاسم» در پایان فیلم تا حد زیادی از سوی «دایی‌جان‌ناپلئون-تهران» به رسمیت شناخته می‌شود. او از سوی یک بنگاه، طی یک کلاهبرداری، ملّاک روستایی و ساده‌دلی معرفی می‌شود که زمینی وسیع (اما خیالی و دروغین) را تفکیک کرده و حاضر است به ثمن بخس به شهری‌ها بفروشد. مدیر بنگاه بابت «حق‌الانگشت» یعنی هر انگشت جوهرینی که صمد بی‌سواد پای قولنامه‌های دروغین معاملۀ زمین‌های تفکیک‌شدۀ او می‌زند ده تومان هم به صمد می‌دهد تا همۀ کاسه‌کوزه‌ها بعداً سر ماری که در حال افعی شدن است (همچون مش‌قاسم که در پایان رمان «دایی‌جان‌ناپلئون» از موقعیت نوکری به اربابی و ملّاکی تغییر جایگاه می‌دهد) شکسته شود. شاید هم صمد مثل مش‌قاسم شانس بیاورد و دفع بلا کند.

در «دایره مینا» یکی از بهترین آثار داریوش مهرجویی نیز علی (سعید کنگرانی) در ابتدای فیلم از جایی دورافتاده به همراه پدر پیر و مریضش به شهر پا می‌گذارد. او آن قدر بی‌بروبته است که مدام پدرش را نادیده می‌گیرد و آشکارا به دنبال مکیدن خون معتادان و کارتن‌خواب‌های اسیر و درمانده است. او زالوصفتی را به حدی می‌رساند که حتی با کراهت و بی‌میلی در مراسم تدفین پدرش (که شهر-زندگیِ خونخوار او را دیپورت کرده) حاضر می‌شود. علی نیز مش‌قاسمی است که از کاسه‌لیسی و نوچگی سامری (عزت‌الله انتظامی) به مقام یک زالوی بزرگ و دایی‌جان‌ناپلئونی مستقل بدل می‌شود؛ و حتی قادر خواهد بود در آینده‌ای خیالی که خارج از زمان فیلم می‌بینیم ده‌ سامری را جا بگذارد و به آن‌ها درس زالوصفتی بدهد.

***

مش‌قاسم، به نظر نگارنده، تودارترین و بابرنامه‌ترین شخصیت سریال و رمان است که می‌خواهد از هیچ برای خودش چیزی دست‌وپا کند و به آن آویزان شود؛ اما این قصه چه‌قدر آشناست و مثلاً یادآور گروهی از اهالی فرهنگ و هنر که به هر ضرب و زوری که شده در شعر و موسیقی و سینما و نوشتن و… برای خود نامی دست‌وپا می‌کنند و چند روزی در توهم مطرح و اثرگذار بودن در رشته مورد علاقه‌شان جای آدم‌های اصل کاری را اشغال کنند. به عنوان نمونه، در موسیقی ایرانی و حتی موسیقی آوازی که نویسنده سال‌ها در این عرصۀ دوم بیش‌تر تنفس کرده است، آسیب‌های روابط مراد-مریدی و بنده‌پروری و در نهایت هژمونی پنهانِ مریدان سفله‌پرور بر مرادانِ سقوط‌کرده و وارونه، در طول چند دهه اخیر حتی توانسته است هنر ملی آواز ما را با آن گذشتۀ باشکوهی که ریشه در فرهنگ و هنر گران‌سنگ این ملک دارد، به رکود وادارد و اکنون – متأسفانه – شاید تا مرز نابودی هم پیش رفته باشد؛ اما واقعیت تلخ‌تر از این حرف‌هاست و گستره حضور مش‌قاسم‌ها و دایی‌جان‌ناپلئون‌ها را تقریباً در تمام عرصه‌های اجتماع می‌توان دید، نه‌فقط فرهنگ و هنر.

عجیب و جالب است که مش‌قاسم نیز نه در پایان سریال که در انتهای رمان، دقیقاً به بخش مهمی از آرزوهایی که شاید کور به نظر می‌رسیدند دست یافته و با بازسازی دروغ‌های دایی‌جان‌ناپلئون به اسم خودش در حال دست‌وپا کردن بقیه اجزای آن موقعیت رؤیایی برای نوکر دایی‌جان است. چیزی که عنقریب به مانند سلفش به آن نیز دست خواهد یافت و طرفه آن که این همه را مدیون وصل بودن به قدر سر یک سوزن به «آریستوکراسی مملکت» است؛ زرنگی مش‌قاسم هم در همین است که از همین یک سر سوزن نعمت متصل بودن، خودش و خانواده‌اش را به همه جا می‌رساند. این‌جاست که متوجه می‌شویم وقتی صمد در رویارویی با آن برج قدیمی و اولیه در تهران آرزو می‌کند که کاش «فعلگی‌تو بُکُنم»، در واقع آرزویی معکوس را دارد به زبان می‌آورد؛ چرا که منتهای آرزوی صمدها و مش‌قاسم‌ها، مالکیت این برج و باروهای افسانه‌ای است ولی ترجمه صورت وضعیت امروز این آدم‌های آب‌زیرکاه می‌شود: «فعلگی‌تو بُکُنم».

تلخ‌تر از همه شاید محیط و فضایی است که بهترین بستر برای رشد سریع مش‌قاسم‌ها و دایی‌جان‌ناپلئون‌هاست؛ بستری که می‌بینیم آقای دکتر/ پدر سعید (نصرت کریمی) مدام به سبب نداشتن اصل‌ونسب اشرافی سرزنش و تحقیر می‌شود و در شرایطی که همه افراد فامیل و دروهمسایه می‌کوشند با نزدیک شدن به آقا/ دایی‌جان‌ناپلئون برای خود موقعیتی دست‌وپا کنند ولی او که پسرش هم عاشق دختر آن یکی شده، پی‌درپی از آقا شکست می‌خورَد. در همین شرایط، آدم زرنگ، باهوش و باسوادی همچون اسدالله‌میرزا (پرویز صیاد) نیز که در گذشتۀ نه‌چندان دور آدمی عاشق‌پیشه بوده و شیفتگی شاعرانه و سعدی‌واری به همسرش داشته، پس از خیانت او و فرارش با یک مرد نخراشیدۀ عرب (عبدالقادر بغدادی) شأن و شخصیت خود را تا حد یک دُن‌ژوان وطنی تقلیل داده و مدام در پی هم‌بستری چندشبه با زنان فامیل و همسایه است. هموست که دلش برای عاشق جوان داستان می‌سوزد و بیش از همه به دنبال رسیدن دو جوان دلدادۀ داستان/ سریال است. در واقع در محیطی که بهترین بستر برای تنفس و رشد مش‌قاسم‌های فعلی و دایی‌جان‌ناپلئون‌های بعدی است، سعیدهای امروز یا باید در غم ازدست‌دادن همیشگی معشوق زانوی غم بغل کنند و عمر در فرقت و حسرت بگذرانند یا باید به سلک اسدالله‌میرزای فردا دربیایند و نان بخور و نمیری از راه کار اداری آن هم در صورت داشتن سواد و دانستن زبان بیگانه به کف آورند و از دیوار ناموس این و آن بالا روند.

***

عین‌الله باقرزاده (حسن رضیانی) از هر نظر یک مش‌قاسم ناموفق و بخت‌برگشته است. او در عین تیره‌روزی حتی مجبور است در خلوت خانوادگی، سرکوفت‌ها و غرولندهای پدرش مشهدی‌باقر را با خفّت و خواری تحمل کند. ضمن این‌که مدام باید حقارت خود را به رخ می‌کشید که حالا که من دو سال در شهر بوده و آن‌جا پیشنهادهای زیادی داشته‌ام، باقرزاده خطابم کنید نه عین‌الله… و با چنین رفتارهایی به همراه نوع پوشش و آن کراوات زدن تیپیکال، موجب ریشخند همه از روستایی گرفته تا اهالی شهر – که گذرشان به ده می‌افتاد – می‌شد. در واقع بیتوتۀ این مش‌قاسمِ‌ِ مجموعه فیلم‌های سینمایی و آثار تلویزیونی «صمد» در شهر فقط باعث سرخورده‌تر شدن او و به نوعی عیان شدن کمبودهایش به عنوان یک روستایی جاه‌طلب اما هالو و بی‌دست‌وپا که نه آداب بالا رفتن از نردبام دایی‌جان‌ناپلئون‌ها (در این‌جا قرار است شهر نمادشان باشد) را بلد بوده و نه حتی توانسته در شهر دوام بیاورد و بدتر از آن این‌که دست از پا درازتر به نزد پدرش برگشته و اسباب مضحکۀ بیش از پیش هم‌ولایتی‌ها (و تماشاگر) شده است. او در «صمد به مدرسه می‌رود» حتی به مدت چند دقیقه توانایی اداره کلاس را به عنوان مبصر منصوب – از طرف مدیر و ناظم مدرسه – ندارد و صمد با کوباندن تخته‌پاک‌کن چوبی‌پارچه‌ایِ کلاس بر سرش او را با تحقیر پشت میز می‌نشاند. او «مش‌قاسم»ی است که حتی برای دایی‌جان‌ناپلئون شدن هم خیز برداشته اما جامعه (ابتدا شهر و بعد هم روستاییان ساده‌دل که پنهان و آشکار پی برده‌اند عین‌الله کسی نیست که به‌اصطلاح «یَخَش بگیرد») به‌شدت او را پس زده است. در «صمد دربه‌در می‌شود» حلول روح دایی‌جان را در کالبد پدرش مشهدی‌باقر می‌بینیم. او که در صحنۀ مواجهه‌اش با صمد می‌بینیم کت پوشیده و کراوات زده اما همچنان با همان لهجه روستایی و در عین حال پرطمطراقش صحبت می‌کند توانسته خود را در این آخرین فیلم صیاد از مجموعه در ایران، به جایگاه یک سوداگر بازار (بساز و بفروش؟) برساند. به همین نسبت هم میزان و بار تحقیرهای صمد از سوی او بیش‌تر شده است! البته فیلم به‌سبب وقوع انقلاب ناتمام مانده (گویا صیاد از به‌هم‌آمیختن دو فیلمی که حوالی سال ۱۳۵۷ از سری «صمد» در دست فیلم‌برداری داشته آن‌ها را در قالب «صمد دربه‌در می‌شود» تدوین و روانه اکران کرده) و نشده که مشهدی‌باقر در وضعیت جدید و آرمانی‌ برای خودش درست‌وحسابی به چشم بیاید اما در همین حال نیز او جلوه‌های یک دایی‌جان‌ناپلئون (یا همان مش‌قاسمِ موفق) را دارد.

مش‌قاسمِ نیمه‌موفق هم خود مش‌قاسمِ سریال «دایی‌جان‌ناپلئون»‌ است. او در پایان سریال بنا به وصیت دایی‌جان در ساعت‌های آخر عمرش زمین‌های گسترده اما بایر و کم‌اهمیتی را در بخش‌های نه‌چندان پررونق تهران آن روزگار به عنوان دستمزد چندین‌وچندسالۀ نوکری برای او – البته با دلخوری و از سر ناچاری – می‌پذیرد و تمام؛ اما مش‌قاسمِ ‌موفقِ کتاب، چند سال بعد از درگذشت ارباب-مرادش با فروش همان زمین‌ها به چند برابر قیمت، موقعیتی در حدواندازۀ دایی‌جان برای خودش تدارک می‌بیند و با جعل نام «سالار» برای خویش، الباقی ماجراهای دایی‌جان را که خودش جاعلی دست اول بود(!) از نو به نام خودش سند می‌زند و در میهمانی‌ها و دورهمی‌ها به بازگویی خاطرات جنگ‌های خیالی کازرون و ممسنی در حالت اول شخص و «آدم اصلی ماجرا» می‌پردازد! این بهترین، کامل‌ترین و مهم‌ترین «مش‌قاسم»ی است که می‌شناسیم و توسط خالقش به مقام دایی‌جان‌ناپلئونی ارتقا می‌یابد. در واقع پزشک‌زاد در کتاب، با مرگ دایی‌جان او را رها نمی‌کند و در همان چند صفحۀ پایانی (بر خلاف پزشک‌زاد در سریال که احتمالاً طرف مشورت ناصر تقوایی بوده) از نو دایی‌جان زنده‌ای خلق می‌کند که همین حالا توسط نویسندۀ اولیه و شاید هم بعدها توسط نویسنده یا نویسندگانی دیگر ماجراهایش ادامه پیدا کرد (یاد پرویز فنی‌زاده و غلام‌حسین نقشینه گرامی و زنده است که با مهارتی نزدیک به نبوغ این دو نقش-شخصیت را بر «پردۀ» کوچک تلویزیون جاودانه ساختند. رواج اصطلاح‌هایی مثل «دایی‌جان‌ناپلئونیسم» در ادبیات ژورنالیستی ایران فقط یکی از جلوه‌های این درخشیدن در نقش توسط بازیگر – و البته تمام تیم سازندۀ سریال از جمله نقش بی‌جای‌گزین ناصر تقوایی در پروراندن «نقش-بازی»ها – بوده است).

***

پس‌نوشت: همیشه فکر می‌کنم مش‌قاسم‌ها و دایی‌جان‌ناپلئون‌ها در این دیار نقش و حضوری مهم و اثرگذار دارند و از خیلی پیش‌ترها داشته‌اند؛ حتی پیش‌تر از زمانی که ایرج پزشک‌زاد رمان مشهور و طنزآمیزش را با محوریت دایی‌جان‌ناپلئون و مش‌قاسم‌ بنویسد و هنگام نوشتن لازم ببیند که چنین نام‌هایی را برای آن‌ها برگزیند و رد پای این دو را در فرهنگ و عرصه‌های مختلف این مرز و بوم به رخ بکشاند. پیش‌تر، حتی از سده‌های پیشین…

(امتیاز ۹ از ۱۰)

نظرات خوانندگان۰
منتقدان فارسی‌زبان
شب
روز