فینچ (۲۰۲۱) – Finch
روزی که موسیقی مُرد*
رضا حسینی: انسان امروزی و شیوهای که برای زندگی برگزیده است، دیر یا زود به دنیایی پساآخرزمانی از جنس همین جهان داستانی «فینچ» ختم خواهد شد. البته که حساب معدود آدمهایی جداست که تمام توانشان را در راه حفاظت از محیط زیست و حیات وحش گذاشتهاند، اما واقعاً بعیدست که آنها بتوانند جلوی صاحبان سرمایه و قدرت را بگیرند و مانع سرنوشت محتومی شوند که سینما با این دست فیلمها، سالهاست که برای بشر پیشبینی میکند.
«فینچ» با تصویری در میانه یک طوفان شن و هوایی غبارآلود آغاز میشود که برای لحظهای صدای ترانه «پای امریکایی» از دان مکلین شنیده میشود ولی زود قطع میشود چون ظاهراً خودرویی متوقف و دستگاه پخش آن خاموش میشود. مردی از انتهای تصویر وارد قابی میشود که انگار شن و خاک همه چیز را بلعیده است. او سوت میزند و بخشی از ترانه مورد اشاره را تکرار میکند ولی خیلی زود وقتی به واژه «موسیقی» میرسد، دوباره خواندن قطع میشود. دلیلش این است که موسیقی جایی در این ناکجای متروک ندارد؛ و اگر نگاهی به ترانه بیندازید میبینید که کلمه بعدی به «مرگ» اشاره دارد: «روزی که موسیقی مرد.» سپس تماشاگر میفهمد که اشعه فرابنفش خورشید، شدتی کشنده پیدا کرده و دمای زمین به ۱۵۰ درجه فارنهایت رسیده است. موسیقی مرده است چون دیگر در این صحرایی بیکران، حیاتِ چندانی باقی نمانده است.
«فینچ» ایده آخرین بازمانده انسانها را با داستان «پینوکیو» جمع میزند تا نوید فیلمی متفاوت و جذاب را بدهد. تام هنکس همیشه دوستداشتنی، نقش اصلی یعنی فینچ واینبرگ، را بازی کرده است؛ مردی که مثل پدر ژپتو برای خودش پسری میآفریند، منتها از سیم و آهن؛ رباتی به نام جِف که ظاهرش یادآور ربات عظیم انیمیشن محبوب «غول آهنی» (۱۹۹۹) است و این شباهت در کنار ربات دیگری که یادآور انیمیشن «وال-ای» (۲۰۰۸) است (و فینچ واینبرگ قبل از جف او را ساخته) هم جذاب است و هم مؤید این موضوع که سازندگان این فیلم استودیویی (که سرانجام به خاطر شیوع کرونا و تأخیر در اکران از «اپل تیوی پلاس» سر درآورد)، توجه ویژهای به جلب تماشاگران داشتهاند. نقطه مقابل این نگاه حسابگرانه و ارجاعهای آشکار، ایدههای ظریفی است که «دورافتاده» (رابرت زمکیس، ۲۰۰۰) و نقش مشابه تام هنکس در آن فیلم را به یاد میآورد؛ از چهرهپردازی شخصیت فینچ تا چهارراهی که موقع ترک اقامتگاه در یک نمای هوایی دیده میشود و همان چهارراه سرنوشت را در اواخر «دورافتاده» تداعی میکند؛ اما در برابر این جذابیتهای دنیای پساآخرزمانی فیلم، داستانی قرار میگیرد که فینچ برای جف تعریف میکند؛ و خیلی ساده میگوید که این پایان کار بشر، نتیجه از بین رفتن لایه اُزون نیست و این خود انسانها بودهاند که در جریان غارت «خوردنی»های باقیمانده و… یکدیگر را قتلعام کردهاند (و چهقدر این ازبینرفتن انسانها به دست خودشان در سینمای سالهای اخیر به طرق مختلف بازتاب داشته است، حتی در سینمای ایران).
مواردی که به فیلم لطمه زدهاند شامل سادهانگاری در اجرای برخی صحنهها و منطق رواییشان، توجه نکردن به بعضی جزییات، و عدم پیروی از برخی پیشفرضهای خود فیلم است؛ مثلاً نماهای مختلفی به تماشاگر نشان میدهند که کلانشهری تقریباً زیر شن و خاک دفن شده است (به خاطر طوفانهای بیپایان و چنددهروزهای که دستآخر فینچ را مجبور به ترک اقامتگاهش میکنند)، در چنین وضعیتی این سوال مطرح میشود که چرا در نماهای هوایی، تعدادی از جادههایی که فینچ در آنها رانندگی میکند یا کمی خاک گرفتهاند یا کاملاً تروتمیزند. فیلم از این بیدقتیها کم ندارد. بهعلاوه، ایده ترمیم لایه اُزون یا سفر فینچ به سن فرانسیسکو بیش از آن که با منطق داستان جور باشند، در خدمت معنای نمادین و «پیامرسانی» فیلم قرار دارند. چرا فینچ که طبق نقشه به تمام نواحی اطراف سفر کرده، مسافرت به غرب و سرزمینی را که سالهاست قصد رفتن به آن را دارد، به انتهای جستوجوهایش (بخوانید زندگیاش) موکول کرده است؟ البته که از نظر معنایی درست جواب میدهد و با نرسیدن به آنجا، سازندگان فیلم به ما یادآوری میکنند که رؤیاهایتان را به تأخیر نیندازید شاید فرصت تجربهشان را از دست بدهید و…
در پایان، و با رسیدن بازماندههای داستان به پل مشهور سن فرانسیسکو، ترانه «پای امریکایی» بالأخره شنیده میشود و موسیقی جانی به تصاویر میدهد؛ تصاویرِ طبیعتی که در نبود انسانهای ویرانگر، دارد خود را احیا میکند. جف هم بهدرستی گفتن داستان جدیدی را آغاز میکند و همان عبارت معروف را یک بار دیگر تکرار میکند: «روزی بود روزگاری…»
(امتیاز ۶ از ۱۰)