دستیار کارگردان فیلم «آخرین شناسایی» (علی شاهحاتمی، ۱۳۷۲) + ایفای نقشی کوتاه در فیلم
ترجمه بیش از سی کتاب سینمایی شامل عناصر ساختاری سینمای هیچکاک (استفان شارف)، پنجره عقبی: فیلمنامه، فیلمنامه دکوپاژشده و تحلیل متنی (جان مایکل هیز و استفان شارف)، روانی: رمان، فیلمنامه، تحلیل متنی (رابرت پلاک)، روبر برسون: سبکی معنوی در فیلم (جوزف کانین)، اصول اساسی کارگردانی فیلم (نیکلاس تی. پروفرس)، هیچکاک در مقام فیلسوف (رابرت جی. یانال)، رازهای کارگردانی سینما (لوران تیرازد)، گفتوگوهای ورنر هرتسوک (اریک ایمز) و…
ترجمه دهها عنوان کتاب ادبی شامل یادداشتهای برادران کارامازوف (فئودور داستایفسکی)، داستایفسکی و روند خلاقیت ادبی (ژاک کاتوو)، سلول شیشهای (پاتریشا هایاسمیت)، یادداشتهای جنایت و مکافات (فئودور داستایفسکی)، یادداشتهای رمان ابله (فئودور داستایفسکی)، حیوانات شب رو (آستین رایت)، شهامت مورد تنفر بودن (ایچیرو کیشومی و فومیتا کهکوگا) و…
جایزه یک عمر فعالیت نوشتاری از ششمین جشن نوشتار سینمای ایران
فیلمهای محبوب ایرانی
بدون ترتیب و محدود به انتخاب یک فیلم از هر کارگردان: گوزنها (مسعود کیمیایی، ۱۳۵۳)، سوتهدلان (علی حاتمی، ۱۳۵۶)، تاراج (ایرج قادری، ۱۳۶۳)، ناخدا خورشید (ناصر تقوایی، ۱۳۶۵)، شاید وقتی دیگر (بهرام بیضایی، ۱۳۶۶)، هامون (داریوش مهرجویی، ۱۳۶۸)، ناصرالدینشاه آکتور سینما (محسن مخملباف، ۱۳۶۸)، آدمبرفی (داوود میرباقری، ۱۳۷۳)، درباره الی… (اصغر فرهادی، ۱۳۸۷) و کپی برابر اصل (عباس کیارستمی، ۱۳۸۹).
فیلمهای محبوب جهانی
بدون ترتیب و محدود به انتخاب یک فیلم از هر کارگردان: روشناییهای شهر (چارلی چاپلین، ۱۹۳۱)، همشهریکین (اورسن ولز، ۱۹۴۱)، کازابلانکا (مایکل کورتیز، ۱۹۴۲)، روانی (آلفرد هیچکاک، ۱۹۶۰)، هشتونیم (فدریکو فلینی، ۱۹۶۳)، ریشقرمز (آکیرا کوروساوا، ۱۹۶۵)، آگراندیسمان (میکلآنجلو آنتونیونی، ۱۹۶۶)، استاکر (آندری تارکوفسکی، ۱۹۷۹)، فانی و الکساندر (اینگمار برگمان، ۱۹۸۲) و فیلمی کوتاه درباره عشق (کریشتف کیشلوفسکی، ۱۹۸۸).
یادداشتها و خاطرات ۲۳ دوست و همکار منتقد استاد شاهپور عظیمی به بهانه درگذشت ایشان
عباس یاری
شاهپور عزیز، رفیقِ قدیمی، یار با احساس و دوست داشتنی، چرا بدون خداحافظی؟ کجا؟ زمانی که در مجله فیلم با ما همکار بودی، برای گرفتنِ یادداشت، کلی با هم بدهبستانِ کلامی داشتیم. تو همیشه دیالوگی از یک فیلم محبوبِ ایرانی یا خارجی نقل میکردی و کلی حالوهوای بحث را عوض میکردی تا من را قانع کنی از خیرِ گرفتن مطلب بگذرم؛ چون معتقد بودی مجله سلیقه تو را دوست ندارد و مطالبت را کنار میگذارد؛ میگفتی: «نمیدانم عیبِ کار ما کجاست؟ به قول محمدابراهیم در فیلم مادر «ما شبکلاه غیبی سرمونه به چشم نمیآییم!» میگفتی: «یک کتاب درباره فیلمنامهنویسی ترجمه کردهام که در رده سوم جهان جا گرفته اما دوستانم هرگز اشارهای به آن نمیکنند. من کار خودم را میکنم و دلسرد نمیشوم اما تعجب میکنم که چرا کتابهایی را که ترجمه کردهام دیده نمیشوند.» گاهی در میانه این دردلها میگفتم: «چرا همینها را نمینویسی؟» یک بار بحث فیلمسازیِ منتقدان و نویسندگان پیش آمد که تو برایم نوشتی: «این اواخر به صرافت افتادهام فیلم بسازم. تقریبا در هر دورهای از کار نوشتاریام برای مطبوعات سینمایی، این پرسش را بارها از من پرسیدهاند که چرا فیلم نمیسازم؟ اما بعد هیچ کدام، حتی یک بار نپرسیدند که چرا میخواهی فیلم بسازی؟ به نظرم این پرسش مهمیست که هر کس هوس میکند فیلم بسازد یا وسوسه فیلم ساختن به جانش میافتد اول باید از خودش بپرسد که چرا بعد از سالها قلم زدن و نوشتن درباره فیلمهای دیگران، خودم هم میخواهم فیلمساز شوم؟ پولش خوب است؟ مرا با انگشت نشان میدهند و میگویند «این یارو همون فیلمسازست» و من قند در دلم آب شود که مرا فیلمساز میدانند. آیا به این دلیل میخواهم فیلم بسازم که عکسم را در یکیدو جریده خارجی هم چاپ کنند و کمکم باورم شود که سری توی سرها درآوردهام و خلاصه سرنوشتم عوض شود و به عنوان فیلمساز شناخته شوم و خودم را آماده کنم تا فیلم دیگری بسازم؟ من چرا باید فیلم بسازم؟ کجای این دنیا لنگِ فیلم من است؟ چهقدر روی خودم و درونم کار کردهام و در زندگی تا چه حد به این باور رسیدهام که اول یک سوزن به خودم بزنم و بعد جوالدوزی به دیگران؟ تا چه حد توانستهام بر جاهطلبیهایم غلبه کنم؟ چهقدر با خودم صادق هستم؟ چه اندازه جایگاه خودم را در جهان پیرامونم میشناسم؟ چرا باید فیلم بسازم وقتی میشود با سیاه کردن چند ورق، حرفم را بزنم؟ چه اندازه حرفهایم مهم است که باید پول و سرمایه دیگری را خرج افکارم بکنم؟ چرا و به چه قیمتی؟ روح و روانت در آرامش، یادت با ما هست رفیق، همیشه…
هوشنگ گلمکانی
چند روز پیش که ویدیوی عجیب شاهپور عظیمی را در آخرین پست صفحهاش با این هیبت دیدم، سخت نگرانش شدم. کمتر از یک ماه پیش در جریان مراسمی در حیاط خانه سینما خیلی گپ زدیم و مثل همیشه اعلام خطر کردم. توصیه کردم اضافهوزنش را جدی بگیرد، مواظب سیگار کشیدن افراطیاش باشد و گفتم وقتی روی مبل جا نمیشوی که بنشینی، اینها همه علامت خطر است. رگ و پی حساس آدمی، تاب این جسم سنگین را ندارد. عاقبتِ لوون هفتوان را به یادش آوردم… اما شاهپور همیشه نگاه خیاموارش را داشت و با زندگی یله و رها، قیدوبندها را به هیچ میگرفت و چیزهایی را که برای دیگران اهمیت داشت ناچیز میشمرد. البته فقط یک حساسیت داشت: اصرار داشت که اسمش شاهپور است نه شاپور. این گوشهای از شناخت من از سالها همکاری نزدیک و سالهای بیشتری ارتباط دورادور با اوست؛ اما واقعا کسی چه میداند درون آدمها چه میگذرد. دیشب یا سحرگاه امروز در ۶۱ سالگی رفت. نمونه هزاران و بلکه میلیونها آدمی که در این روزگار نکبت، جایگاه و موقعیت درخورشان را پیدا نمیکنند. چند کتاب ترجمه از خود باقی گذاشت به اضافه دهها نوشته و نقد و مقاله. شنیدهام در این سالها گذرانش دشوار بود. نمیدانم حسرتی را هم با خودش برد یا آسوده و بیحسرت به آخرین سفرش رفت. یادش همیشه برایم گرامی است. تسلیت به خانواده و بازماندگان و دوستانش.
ذبیحالله رحمانی
پنجمین دوره جشن انجمن منتقدان من هم یکی از هفت داور بودم. در جلسه پایانی برای رسیدن به توافق همگی دور هم جمع شدیم. دو نفر طرفدار کیمیایی، دو نفر میرکریمی و دو نفر هم پروپاقرص طرفدار کاهانی بودند. من طرفدار اصغر فرهادی بودم. در جمع مشتاق کیمیایی، آقای عظیمی با رای قاطع فیلم جرم را انتخاب کرده بود. تقریبا با همه جروبحث داشتم و حتی صدایمان را هم برای همدیگر بلند میکردیم؛ بجز با آقای عظیمی که هیچگونه بحثی با من نداشت. نظرش با اکثریت جمع بود. آن روز تنها دیدارم با ایشان بود و بعدها هیچوقت دیدار حضوری نداشتیم؛ اما متانت و تواضع ایشان مرا همیشه شرمنده خودم کرده بود. روحش قرین رحمت الهی.
محسن بیگآقا
آلمانیها اصطلاحی دارند که به شخصیت شاهپور عظیمی همکار عزیزمان نزدیک است: Stille Wissende یعنی دانای ساکت. شاهپورخان عظیمی با وجود دانایی و سوادش فردی متواضع و بیحاشیه بود. نمونه یک عارف درویشمسلک که نهتنها هرگز دانش فراوانش را به رخ کسی نمیکشید، بلکه سعی داشت روی دانای چهرهاش را پشت شوخیها پنهان کند. یادش مانا و روحش شاد.
وحید فرازان
متاسفانه صبح یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ باخبر شدم که دوست عزیز و گرامیام، منتقد سینما، مترجم زبردست حداقل سی کتاب سینمایی و غیرسینمایی بر اثر عارضه قلبی به رحمت خدا رفت. سالهای قبل از سالهای نکبت کرونا با ایشان بیشتر دمخور بودم و با هم مکانهای زیادی میرفتیم… از جمله بهشت زهرا بر سر خاک دو برادر جوانتر از خودشان که آنها هم زود جان به جانآفرین تسلیم کرده بودند. شاهپور هم ۶۱ سال بیشتر نداشت؛ مثل یک برادر، همیشه مراقب بودم تا سیگار نکشد یا کمتر بکشد؛ چون من هم مادرم در ۶۱ سالگی فوت کرده بود. او هم سیگار میکشید و هیچ رژیمی را رعایت نمیکرد. از صبح که خبر فقدان او را شنیدم گریه امانم نمیدهد؛ ولی چه چاره که دیگر او نیست و من را در بهت و حیرت نبودنش باقی گذاشت. نمیدانم چه بنویسم… به قول دوست مشترکی او دلی فراخ و مهربان داشت، ولی قلبی چون گنجشک، حساس و اینک آسیبپذیر… شاهپور عظیمی فریدن، روحت شاد و قرین رحمت الهی!
امید نجوان
تنها عکسی که با شاهپور عظیمی دارم و این روزها در صفحه اینستاگرام و… منتشر کردهام به یادگار ششمین جشن نوشتار سینمای ایران برمیگردد؛ در حاشیه مراسمی که از او و عالیجناب هوشنگ حسینی به خاطر یک عمر فعالیت نوشتاری تجلیل و قدردانی شد. در آن جشن، من هم برای اولین بار در طول دوران روزنامهنگاریام به خاطر گفتوگویی که با یکی از اسطورههای سینمای ایران یعنی جمشید هاشمپور انجام داده بودم جایزه گرفتم… و این عکس، حاصل همان جشن و همان شب بهیادماندنیست؛ شبی که شاهپور عظیمی مهمترین اعتراف عمرش را انجام داد و در پاسخ به دوستان و همکارانی که شاید گاهی از برخورد کموبیش سرد او گلایه داشتند، به دیالوگی از فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» اشاره کرد و گفت: «در این فیلم، لیلا حاتمی به علی مصفا میگوید: «وقتی جواب نمیدی، آدم بهش برمیخوره.» و مصفا جواب میدهد: «واقعاً نمیدونم چی باید بگم!» این دقیقاً مثل وضعیتیست که من دچارش هستم و خیلی وقتها نمیدونم در پاسخ به اظهار لطف دوستان چه واکنشی باید نشون بدم!» در حقیقت، شاهپورخان صادقانه گفت بلد نیست احساس واقعیاش را ابراز کند و در همان سخنرانی کوتاه، از همه دوستان و همکارانی که ممکن است روزی روزگاری به خاطر همین برخورد از او دلگیر شده باشند عذرخواهی کرد اما واقعیت این است که او پشت آن جثه تنومند، روحی بسیار لطیف و قلبی از طلا داشت؛ و بعید میدانم کسی از او رفتار تلخ یا خاطره بدی به یاد داشته باشد. مردی که کافی بود چند دقیقه با او دمخور شوی و رگ خوابش (یعنی جادوی سینما) را پیدا کنی تا در کوتاهترین زمان، لُپهای گلانداختهاش را ببینی و از برق چشمهای پرنفوذش حیرت کنی. شاهپوری که از نیکان روزگار بود و متاسفانه خیلیخیلی زود ما را با نوشتههایش تنها گذاشت. یادش همیشه سبز و نامش تا ابد ماندگار.
پیمان شوقی
با شاهپور عظیمی آشنایی نزدیک نداشتم. در سالهای اوج فعالیت مطبوعاتیاش نویسنده تازهکاری بودم که در حاشیهها مینوشتم و زمانی هم که جزو میوهجات شدم مصادف با مقطعی بود که تمرکز او بیشتر بر ترجمه و تدریس بود. راستش در برخوردهای گاهبهگاهی در مجامع و جشنوارهها هم مقهور هیبت ظاهریش بودم و یکیدو مورد برخورد تندی از او در خاطرم هست (از جمله فریاد اعتراضش به کف و سوت منتقدان برای فیلم بایرام فضلی در تاریکی سینما صحرا در جشنواره سال ۱۳۸۵) که – دروغ چرا – باعث شده بود از او بترسم و دمپرش نبروم! با این حال مشتری دائم نوشتهها و نقدهایش بودم؛ بهخصوص ستون کلاسیکهایش در سایت مجله «فیلم» که مفاهیم تازهای که از فیلمهای هزاربار دیده استخراج میکرد برایم لذتبخش و آموزنده بود.
آشنایی نزدیکترم با او سالها بعد در فضای مجازی و دوران هولناک کرونا ممکن شد. یک روز در کمال ناباوری پیامی از او دریافت کردم که مرا به گروهی واتساپی به نام سینما-زندگی دعوت میکرد. گروهی که اعضایش از طیفهای مختلف بودند و بر پیشانیاش نوشته بود: «سینما حیات شادمانهای به مخاطبان خودش اهدا میکند… زیباییهایش را بیشتر ببینیم.» از شوق اینکه بزرگی مثل او مرا داخل آدم حساب کرده و به مهمانی کنار منتقدان پرسابقهای مثل عباس یاری و هوشنگ گلمکانی و جواد طوسی دعوت کرده است با سر در گروه شیرجه رفتم و ذوقزدگیام را با بیشفعالی در جمع بزرگان به رخ کشیدم! اما بهتدریج عمق پیام معرفی گروه را بیشتر و بیشتر فهمیدم. شاهپور در میانه مرگبارترین دورانمان میخواست از روشنترین لحظههای سینما دستاویزی بسازد تا به زندگی فکر کنیم و از کنج انزواهای تحمیلی بیرون بزنیم (ولو به شکل مجازی) هر روز را با پیامهای دلی برایمان آغاز میکرد و از فیلمها و کتابهایی مینوشت که میشد بارقه امید و استقامت را در زوایایشان یافت. یک بار در خصوصی به سطح پایین برخی فیلمهایی که در معرض بحث میگذاشت اعتراض کردم که چنین پاسخ داد:
«اگر با مطالب بنده آشنایی داشته باشید احتمالا عنایت دارید که آنچه با آن سر سازگاری ندارم، نخبهگرایی است و سعی کردم که این گروه از چنین بلیهای به دور باشد.»
با شاهپور عظیمی آشنایی نزدیک نداشتم ولی حدود یک سالی که در گروه سینما-زندگی با نوشتهها و دیدگاهش به دنیا همراه بودم برایم بسیار آموزنده و اثربخش بود. دانستن اهمیت همگامی دو عنصر «آگاهی» و «انصاف» در مقوله «نقد» یادگاری است که از شاهپور دارم و سالهاست تلاش میکنم قبل از گذاشتن قلم روی کاغذ یا باز کردن دهان مقابل میکروفن به خودم گوشزدشان کنم. قاعدتاً میراثدار توانایی نیستم ولی تلاش میکنم حواسم جمع باشد که درس استاد را از یاد نبرم.
و اما شاهپور مترجم:
شاهپور تعدادی از مهمترین و کاربردیترین کتابهای سینمایی دهه ۱۳۹۰ را به مخاطبان ایرانی هدیه کرده است. نمیدانم انتخاب کتابها هم کار خودش بوده یا سفارش ناشران، ولی نثر روان و راحتخوان و آموزشگر مترجم نقش مهمی در اثربخشی آثاری مثل «عبور از دوزخ پرده دوم»، «فیلمنامهنویسی در قرن ۲۱»، «اصول اساسی کارگردانی سینما»، «روانشناسی و زیباییشناسی سینما» و… دارد. شاید همان فروتنی ذاتی و پرهیزش از نخبهگرایی او را به سمت عرضه آثاری کمتر جنجالی و عمدتا کاربردی کشاند و ایکاش نسل جوان هنرجویان سینما قدر آموزههای ارزندهای که استاد برایشان تدارک دیده بدانند و استفاده کنند.
باعث افتخار است که شاهپور در مقام یک منتقد بیحاشیه در زمان حیاتش قدر دید و دستاوردهایش در جشن سالانه منتقدان مورد تکریم قرار گرفت. امیدوارم به همت دوستانش، نوشتههای او – از جمله همان یاداشتهای «کلاسیکها» که در بالا اشاره شد – گردآوری و در قالب کتاب منتشر شوند و از «شاهپور عظیمی» به یادگار بمانند.
حمیدرضا مدقق
زندهیاد خسرو شکیبایی ۲۸ تیر سال ۱۳۸۷ درگذشت و به همین دلیل، همان شب با شاهپور عظیمی عزیز درباره مولفههای بازیگری شکیبایی در شبکه خبر گفتوگو کردم؛ گفتوگویی که حالا دوباره به یاد شاهپور عظیمی – دوست و همکاری که یکی از بهترین منتقدان و مترجمان سینمایی ایران بود – در صفحه اینستاگرامم منتشر کردهام. او گذشته از نثر روان در نوشتار و ترجمههای دقیق و خواندنی، در زمینه دوبله و همچنین سینمای هند هم صاحب نظر بود.
علی احسانی
آن روز که توسن فلک زین کردند / آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما ز دیوان قضا / ما را چه گنه قسمت ما این کردند
مهرزاد دانش
نمیدانم از کجا و کی روال شد که به شاهپور عظیمی بگوییم حکیم؛ اما هر کس که آن را اولین بار روال کرد دمش گرم. شاهپور، حکیم بود. نکتههایش درباره سینما، آدمها و جهان هستی اگرچه گاه پوستهای از طنازی داشت، ولی به شکلی خیاموار، هزل و هجوی به سستبنیادی اوضاع و احوال درون و پیرامون بود. با آن که سواد سینمایی و ادبی بالایی داشت (ترجمههای خوبش از طیف متنوعی از متون تئوریک، آموزشی، پژوهشی، داستان، جستار، ادبیات و… دلالت بر همین گستره بینش و دانشش داشت؛ از کتاب دشوار «معناسازی استنتاج و بلاغت در تفسیر سینما» اثر دیوید بوردول گرفته تا «الهامات معنوی در سینما» نوشته استیفن سایمون) اما چنان بیغلوغش و صمیمی و عاری از تکبر و تفرعن بود که حتی در همان اولین لحظههای آشنایی و همنشینی، دلت برای نازنین بودنش غنج میزد و مشتاق بودی مدتها در محضرش بنشینی و حکمت بشنوی؛ ولو آن که در مواردی، مثل علاقه و شیفتگی به سینمای هند، با او همنظر هم نباشی. بر خلاف ظاهر پرهیبتی که در اندام و سبیل و محاسن داشت، دلی نازک همچون شیشه در قفسه سینهاش میتپید، بس احساسی بود و گاه که از برخی علائقش حرف میزد، نمناکی چشمانش به بغض گلویش میرسید. تکیه کلامش درباره چیزهایی که دوست داشت این بود که «آن را هستم» و این آن، میتوانست یک فیلم، یک کتاب، یک موقعیت، یک مفهوم، یک دیالوگ و یک آدم باشد. یک بار سر فیلمی با موضوع عاشورا که داشتیم حرف میزدیم، ضعفهای فیلم را برایش برمیشماردم. افاضاتم که تمام شد نگاهی پرمهر بهم انداخت و گفت: «مهرزاد اینهایی که گفتی درست؛ ولی من امام حسین را هستم.» با همین «هستم» و «نیستم»هایش، درباره مطالبت هم مشفقانه نظر میداد؛ آن سان که از تعاریفش بسی خوشحال میشدی و از انتقاداتش هم حتی ذرهای کدورت به دل نمیگرفتی. چون میدانستی هر چه میگوید، از عشق به سینما است. جدا از وجهه منتقد و مترجم، یک سینهفیل تمامعیار بود. میتوانست یک نفس فصلهایی ممتد از دیالوگهای هامون و سوتهدلان را از بر – با همان لحنی که بازیگرانشان میگفتند – بیهیچ لکنت بگوید و مسحور حافظه و بیان و عشقش سازدت. آقای شاهپور عظیمی عزیز، حکیم نازنین! در هر محفل سینمایی، از تحریریه مجله فیلم گرفته تا سالن سینمای جشنواره، یادت زنده است. تو را بودیم و هستیم.
بهمن عبداللهی
وقتی خبر مرگ کسی را میشنوم نخستین پرسشی که در ذهنم گردش میکند این است که «آیا آن عزیز از میان ما رفته؟!» بعد که بیشتر در قواعد جهان هستی دقیق میشوم پاسخم را پیدا میکنم: بله؛ جسمش از میان ما رفته و دیگر نمیتوانیم نگاه زیبای او را ببینیم یا در بغل بگیریمش و حالا در جایی به خاک سپرده شده است تا آنجا نمادی باشد برای یادآوری حضورش در نگاه عینی ما؛ اما حقیقت میگوید تاثیر او از میان من و هیچ کسی برون نرفته و در جهان سیال ذهنی ما همچنان جاری است؛ چنان که نقش او در زندگی دنیایی من و ما نیز حک شده است. با تعبیر دیگر عزیز پرکشیده اگر مادرم بوده مهر و عشق و عاطفهاش، اگر پدرم بوده رنج و مرارتش در تربیتم، اگر معلمم بوده هدایتم به مسیر درست زیستن و… همچنان باقی است؛ اما نقش و تاثیر یک نویسنده، یک منتقد هنری، یک مترجم، یک هنرمند و اهل فرهنگ و قلم توفیر دارد، خیلی هم زیاد. شاهپور عظیمیِ فقید از این دست آدمها بود. گیرم که رفاقتم یا همکار بودنم آنچنان زیاد یا به اندازه دیگر همکارانم نباشد؛ اما همان یکیدو برخورد در راهروهای جشنواره فیلم فجر کافی بود که دریابم چه انسان نازنینی است. یک بار به من زل زد و گفت: «چه هنرپیشه خوبی میشدی اگر دنبالش رفته بودی!» و من در پاسخ از قریحه طنز قزوینیام بهره گرفته و گفتم: «آقا کاش همه مثل شما نکتهبین بودند.» یا چنین جملهای! بعدش خندیدیم، دوست شدیم و هر وقت برخوردی پیش میآمد سر آن قضیه شوخی میکردیم. بعدتر که دقیق شدم دانستم چه نویسنده خوبی است و چه آثار مکتوب ماندگاری دارد. حالا که جسمش از میان ما رفته، گرچه دلم برایش تنگ میشود، اما خوشحالم که آثارش و آدابش باقی مانده، پس تا دنیا هست او هم باقی است. روحت شاد مَرد. افسوس که زود رفتی!
امیرابراهیم جلالیان
به اعتقاد من شاهپور عظیمی (مترجم و منتقد پیشکسوت سینما) اشراف کاملی به سینما داشت. آدم مخلص و بیادعایی بود و اطلاعات سینماییاش بینقص و کامل بود. او روانشناختی و زیباییشناسی سینما را بهخوبی میدانست. همچنین سینمای هند را کامل بلد بود! عاشق دو چیز بود: ترجمه آثار و سیگار کشیدن. عجیب بود! شاهپورخان میگفت سیگار و ترجمه مکمل یکدیگرند! سیگار میکشم تا ترجمه کنم یا بنویسم! او را سالهای خیلی دور برای اولین بار در جشن دنیای تصویر (حافظ) زیارت کردم؛ همانطور درشت اندام و هیکلمند؛ و بعدها در دهه هشتاد، جشنواره فیلم در سینما فلسطین (گلدن سیتی) یکدیگر را میدیدیم. آخرین بار حدودا یازدهدوازده سال پیش در حیاط خانه سینما دیدمش که مثل همیشه سیگار به دست بود؛ و با هم گپی زدیم. علاقهمند سینمای کیمیایی بود و چون من هم آثار کیمیایی را دوست داشتم کلی از مصاحبتش لذت بردم. از او خداحافظی کردم و گفتم عازم پاریس هستم؛ و شاید مدتها برنگردم. گفت اگر آن حوالی آمدم خبرت میکنم. نه او آمد و نه من دیگر دیدمش؛ تا امروز که بیسروصدا خداحافظی کرد و غریبانه رفت…
علیرضا بهنام
آن روزها که جشنواره هنوز جشنواره بود و به «اوج» قلههای کنونی(!) نرسیده بود توی صفهای چند سینمای مرکز شهر آدمها همدیگر را میشناختند، دوستیها در ساعتهای طولانی انتظار برای ورود به معبد جادو شکل میگرفت و با پرسه در قهوهخانهها و کافیشاپهای همان حوالی عمیق میشد. در آن روزهای بیآلایش هر کس زودتر به سینما میرسید برای بقیه هم جا میگرفت و شاهپور عظیمی اغلب اوقات سه جا توی صفهای مختلف میگرفت تا بتواند هم به سینمای جهان برسد و هم مسابقه پربار آن سالهای سینمای ایران را از دست ندهد. برای همین اگر دیر میرسیدیم با آن قد بلند و صورت توپرش آن جلوها منتظرمان بود تا شیفت صف را تحویل بگیریم و او به فیلم دیگر برسد. آدم آزادهای بود شاهپور، بعدها که از فیلم دیدن به سینمایینویسی رسیده بودیم هیچ تحریریهای نمیتوانست او را بند کند، روح سرکشی که داشت با نشستن پشت میز بیگانه بود. این بود که نزدیک وقت صفحهبندی میآمد به تحریریه. تند و تند سیگار میکشید و با سرعت و دقت و نظم، مطلبی جذاب و مستند تحویل میداد و میرفت. امروز تمام این تصویرها دارد با دور تند از جلوی چشمم رد میشود؛ و امروز قلب بزرگ شاهپور از تپیدن باز ایستاده است. دنیای غمانگیزی داریم. آدمهایی متواضع و سختکوش و بیادعا مثل شاهپور در این دنیایی که برایمان ساختهاند جایی ندارند؛ از اول هم نداشتند. یادش همیشگی.
مازیار معاونی
یکشنبه زمستانیمان پاییزی شد. با شاهپورخان عظیمی از دیماه سال ۱۳۸۸ از نزدیک آشنا شدم که به درخواست من مطلبی درباره سریالهای تاریخی تلویزیون با تیتر «ت مثل تاریخ» نوشت که در روزنامه اعتماد منتشر شد. در برخورد اول جدی بود و کمی خشک ولی یک ماه بعد که در جشنواره دیداری داشتیم او را پرمهرتر از تماسهای تلفنی یافتم. این اواخر در عرصه مطبوعات کمکار بود و کمحوصله به نظر میرسید. آنقدر که پستهای اینستاگرامی را ترشحات (استفراغ) ذهنی نویسنده توصیف کرد که به خورد فالوئرهایش میدهد و گاهی چند ماهی از فضای مجازی خداحافظی میکرد و چندی بعد دوباره میآمد. من را به عنوان شغل اصلیام «دکتر» صدا میکرد و مهربانیاش را از همین صدا کردن و گپوگفتهای کوتاه از دور احساس میکردم. رفتنش ناگهانی و غیرمنتظره بود؛ آنقدر که یکشنبه زمستانیمان را پاییزی و تلخ کرد. یادش سبز و ماندگار.
علیاصغر کشانی
وجه مشخصه مجموعه منتقدان سینما بیش از هر چیز الزامشان به جنبههای مطالعاتی، به رویکردهای پژوهشی و به نگاه تحقیقاتی است. بینش پژوهشی، نگاه ژرف بر اساس دانش سینمایی و مترتب بر قواعد علمی هنر بصری، مولفههایی فراتر از لذتگرایی صرف سینمایی (اگر این دو را همعرض تلقی نکنیم) ایجاد میکنند. همه ما کموبیش عاشقان بیچونوچرای هنر فیلم و واله و شیدای زیباییشناسی و قواعد بیبدیل مختصات ادراکات بصری و دامنههای وسیع مترتب بر سبکها و مکتبهای هنری و انگارههای ازلی و ابدی خلاقیتهای انسان هنرمند در فضای سینمایی هستیم.
شناخت برای تفسیر ماهیت رابطه بشر با محیط پیرامونی که سینما بسترهای آن را ایجاد میکند و آگاهی از چیستی سویههای تغییرات فرهنگی بر اساس تجربهگراییهای آثار مدرن و پیشرو سینمایی، بیش از هر چیز از الزامات معرفتشناسانه سینمایی جامعه روشنفکران تحلیلگر هنر فیلم به حساب میآید.
مبنای فعالیت شاهپور عظیمی مهمتر از هر خصیصه تحلیلگرایانه او، حرکت و زیست در این مسیر و شناساندن سازوکار و چرخه این شاخصههای علمی بود تا علاوه بر کشاندن وجوه ادبی، تجسمی و نمایشی از معماری و تئاتر گرفته تا موسیقی و شعر به این اکوسیستم، نشان دهد چهگونه وجوه ستایشآمیزی از برونمتنها با پذیراکنندگی مختصات مشترکشان بر اساس ایجاد پلهای ارتباطی که هنر مجازشان نموده، به سوی وجوه درون متن فیلمها حرکت میکنند تا مابهازاهای منبعث از ادراکات بصری بهتر و حقیقیتر دیده شوند. آنچه دامنه وسیع تلاش او در دوران فعالیت گرانسنگش برای نوشتار و انتخاب ترجمههای سینمایی را علاوه بر ادبیت منحصربهفردش در زمان نوشتار غنا بخشیده، تمسک او به توسعه مطالعات بینارشتهای با نگاه آیندهپژوهانه و احترام به شاخصههای شالودهشکنانه هنر فیلم، درهمآمیزی آن با وجوه تفکر نقادانه و فلسفی برای برانگیختن هوش بصری مخاطبان جدی سینما بوده است. تبلور فعالیت روبهجلو و ماندگاری بایستههای این روزنامهنگار به تمامه حرفهای و بیش از حد دوست داشتنی ما، نشان دادن سمت سلوک سینمایی و از آن مهمتر زیست منتقد در اثر بخش شدن آن بوده است.
سیدرضا صائمی
شوکهام از رفتن شاهپور… شاهپور عظیمی… مردی نازنین، مهربان، با سواد، یل و رها از قیدوبندهای خودساختهای که خود آدمی را از او میگیرد… او همواره میکوشید تا از مرزهای خودش عبور نکند تا خودش را نبازد… سالها بود که کمتر از خانه بیرون میآمد… در خانه مینوشت و ترجمه میکرد… روزی که فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی» را در خانه سینما دیدیم گفت من مثل آن مسافر علی مصفا هستم که وقتی بیرون میآیم دچار دلشوره میشوم… آخرین باری هم که قرار مصاحبه گذاشتیم تا درباره کتابهای سینمایی گفتوگو کنیم گفت: «سوالها رو بفرست من از خونه بیرون نمیآم…» خیلی دلش میخواست عکسهایی را که پریا دخترش از او گرفت برای مصاحبه کار کنیم… همین کار را کردم و خیلی خوشحال شد؛ و حالا امروز پریا خبر مرگ پدرش را به خبرگزاریها اعلام کرد… شاهپورجان دوباره عکسی را که پریا گرفته بود منتشر کردم… کاش بودی و میدیدی… کاش دوباره گپ میزدیم و دیالوگبازی میکردیم… چهقدر دیالوگ حفظ بودی و چه حظی میبردی از بازگوییاش… بهویژه دیالوگهای هامون… مثلا این یکی که خیلی دوستش داشتی: «تو میخوای من اونی باشم که واقعا تو میخوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای… پس دیگه من، من نیست… یعنی من خودم نیستم.»… تو خودت بودی با همه مهربانی و دلنازکی و عبوسبودنهایت… یادت جاودان رفیق.
محمد هاشمی
اولین آشنایی رودرروی من با شاهپور عظیمی چندان خوشایند نبود. سال ۱۳۹۰ فیلم یه حبه قند (رضا میرکریمی) را در اکران دیده بودم و در آن زمان دوست داشتم؛ مثل فیلم خیلی دور خیلی نزدیک او که زمان اکرانش دوست داشتم و الان، هر دو فیلم را دیگر چندان دوست ندارم چون میگذارم کنار دیگر فیلمهای میرکریمی و در این رویکرد بینامتنی، آن حس صداقت و صمیمیتی که در آن دو فیلم میدیدم، رنگ میبازد. در هر حال، بهواسطه دوست داشتن آن زمانم در فیسبوک مطلبی نوشتم و سعی کردم با تکیه بر دیدگاه ژاک دریدا در مورد واسازی تقابلهای دوتایی این فیلم را تحلیل سریعی کنم. الان که به آن دوران برمیگردم، میدانم که تحلیلم تا جایی درست بود و از جای دیگر، اشتباه بود. فیلمهای میرکریمی ممکن است برخی تقابلهای دوتایی را تا جایی مورد نقد قرار دهند اما هدف نهاییشان رسیدن به تایید یک مدلول متعالی است. در حالی که نقد تقابلهای دوتایی که منجر به زنجیرهای از دالها در نگاه دریدا میشود، قرار نیست به هیچ مدلول متعالی منتهی شود. در هر حال، شاهپور عظیمی پای آن پستِ حدودا سیزدهچهارده سال پیش من، یک کامنت کوتاه گذاشت: «دریدا… میرکریمی… پوووووف»! من هم که از امروزم خیلی جوانتر بودم، بهشدت از این کامنت تند عصبانی شدم و نتیجهاش مجموعهای از کامنتهای تند بود که میان من و شاهپور عظیمی در عمومی و خصوصی درگرفت؛ اما مدتی که گذشت – هرچند که هنوز بر موضع آن زمانم در مورد فیلم یه حبه قند پابرجا بودم – اما از رفتارم با شاهپور عظیمی که همان موقعها هم پیشکسوت نقد فیلم محسوب میشد، پشیمان شدم و در همان خصوصی فیسبوک از او عذرخواهی کردم. گمان نمیکردم شاهپور عظیمی اینقدر بزرگوار باشد و اینقدر، دل بزرگ و مهربانی داشته باشد. او بهسرعت و با روی باز، عذرخواهیام را پذیرفت و حال بد آن لحظهام را به دلیل امتداد دادن چنان جدال بیهودهای بسیار خوب کرد. از آن زمان شاهپور عظیمی را انسانی شناختم که مثل معاون کلانتر آن کارتون دوستداشتنی «زیر آن ستاره فلزیاش قلبی از طلا دارد.» او ظاهر عبوس و حتی خشنی داشت اما دل مهربانی داشت و انسان دوستداشتنیای بود. بار دوم، حضوری همدیگر را دیدیم و ابراز آشنایی کردیم: در مجمع عمومی انجمن منتقدان و انتخابات شورای مرکزی که شاهپور عظیمی هم نامزد شده بود برای شورای مرکزی. در حالی که در چهرهاش شادی کودکانه و دوستانهای بود بهم گفت که به او رأی بدهم و خودم هم قصد داشتم که رأی بدهم. گمان میکنم که شاهپور عظیمی در آن دوره، عضو شورای مرکزی هم شد اما آنقدر مثل همیشه گرفتار معیشت بودم که متوجه نشدم کار آن انجمن به کجا کشید و چه دستاوردهایی داشت. گذشت و دیگر ارتباطی نداشتم جز چند لایک و کامنت رد و بدل شده در فضای مجازی. یک بار، تصادفا متوجه شدم که از کتاب Undrstanding Movies نوشته لوییس جانتی که مرحوم ایرج کریمی ترجمه کرده بود، ویراستههای فراوانی وجود دارد و نسخههای آخرش، کاملا معاصر شده و مثالهایش عمدتا از سینمای معاصر است. بهسرعت یاد شاهپور عظیمی افتادم و موضوع ترجمه ویراسته جدید این کتاب را در اینستاگرام با او مطرح کردم. او هم به شرط شرایط حرفهای کار، قبول کرد؛ اما وقتی با ناشرانی که میشناسم صحبت کردم، متوجه شدم کتابی با این تعداد صفحه و این همه عکس رنگی، چاپ و انتشارش مقرون به صرفه اقتصادی نیست و بنابراین آن را میتوان فقط در حد آرزویی دور و دراز دانست! اما هنوز امیدوارم مترجم و ناشری (که دغدغه مالیشان از جایی غیر از ترجمه و نشر تامین میشود) پیدا شوند و این کتاب را در هر حال کار کنند. چون کتاب آموزشی بسیار مرتب و منظمی با نثری بسیار روان است که هنوز شیرینی مطالعهاش در ابتدای پدیدار شدن عشقم به سینما (چهارده سالگی) برایم پابرجاست و در کلاسهای نقد فیلمم نیز، اولین چیزی که به دانشجویان کارشناسیام درس میدهم، همین کتاب است.
آخرین سابقه معاشرتم با شاهپور عظیمی به زمانی برمیگردد که در یک موسسه میخواستم درباره فیلم مظنونان همیشگی (برایان سینگر) از منظر برهان شیطان فریبکارِ دکارت سخن بگویم. خبرش را در گروههای تلگرامی گذاشتم. در یک گروه، یک نفر که آیدیای با یک شماره تلفن داشت، بهصورت ثابتقدمی شروع کرد به دکارت و دیدگاههای عقلمحورش پرخاش کردن تا حدی که او را یک دیوانه بیمنطق نامید. تاکید کردم که من هم چندان با فلسفه دکارت موافق نیستم و اصلا با هیچ دیدگاه فکری فلسفیای نه چندان موافق و نه چندان مخالف هستم و فلسفه را بیش از همه از این لحاظ دوست دارم که فهم سینما از طریق نظریههای فلسفی برایم جذاب است؛ اما به نظر میرسید که پدرکشتگی صاحب آیدی نسبت به دکارت، بسیار بیش از آن بود که بخواهد از انتقاد تند نسبت به دکارت به این بهانه صرف نظر کند. همان زمان، جشن نوشتار سینمایی انجمن منتقدان هم برگزار شد که من در آن، داور بودم و حضور داشتم. در همان جشن، شاهپور عظیمی هم بود و چه خوب که مورد تمجید هم قرار گرفت. گمان میکنم در ردیف دوم و کنار، نشسته بود و بنابراین امکان آن، خوشبختانه پیش آمد که دستم را روی شانههای نازنینش بگذارم و سلام کنم. با لبخند دلنشین و بزرگمنشانهاش بهم گفت، آن جلسه دکارتت برگزار شد؟ تازه متوجه شدم که صاحب آن آیدی شماره تلفن، شاهپور عظیمی عزیز خودمان است. باز هم گفتم که به خدا من خیلی هم دکارت را دوست ندارم ولی جلسه همین هفته قرار است تشکیل شود و هنوز انجام نشده است. باز هم لبخند گرمی زد و برایم آرزوی موفقیت کرد…
همیشه وقتی ناگهان خبر مرگ عزیزی میرسد که دوستش دارم آرزو میکنم ایکاش بیشتر با او دوست میشدم و بیشتر با هم معاشرت میکردیم و از سینما حرف میزدیم و دلهایمان به هم نزدیکتر میشد؛ اما متاسفانه نه خودم، آنچنان اهل معاشرتهای خیلی نزدیک هستم و نه هیچوقت دغدغه معیشت فرصتی برایم میگذارد. گمان نمیکنم خیلی از موضعگیریهای سینماییام مورد علاقه شاهپور عظیمی بوده باشد اما گمان میکنم شاهپور عظیمی قلب بزرگ و مهربانی داشت و میدانست چهطور میشود با همین قلب بزرگ، در عین اختلافهای فکری با همدیگر رفاقت کرد. پس باز هم حسرت رفاقت بیشتر نکردن با شاهپور عظیمی توی دلم میماند و اینکه میتوانستم، در عین مخالفتهای فکری ترسناکش، با توجه به دانش گسترده سینهفیلیاش از سینما، از او چیزهای زیادی درباره سینما یاد بگیرم.
سعید قطبیزاده
فقط سهتا کوچه فاصله بود بین خونه ما. از مجله که برمیگشتم تازه عیشمون شروع میشد. همه رو صدا میزدیم که بیان. حرف میزدیم و ریسه میرفتیم از دست انداختن این و اون. یخ میزدیم وقتی کتاب ژان میتری میرسید به صامتهای لانگ، به زنی از پاریس چاپلین. تو همون خونه ۲۸ متری خیابون گرگان، دمدمای سحر چرتت میگرفت. یه بالش بزرگ میخواستی و والسلام. خرخرت کل کوچه سعیدی رو برمیداشت و نمیذاشت ما بخوابیم. دمر میشدی روی فرش، بی تشک و زیرانداز. کنار یه زیرسیگاریای که تا گلو پر بود و دیویدیهای تازهای که از داریوش میخریدیم. تو حکیم بودی و بزرگتر ما. عاشق دوبله، عاشق دیالوگ فیلمهای ایرونی، عاشق فیلم هندی و شاهرخ، عاشق هیچکاک و ملودرام، عاشق بیضایی و شاید وقتی دیگری که با تیبیتی از اهواز اومدی تهرون که یازده بار ببینی و برگردی، عاشق هامون، عاشق کوبریک، عاشق همه مردادیهای عالم… عاشق کتهای بودی که تو اون پلوپز داغون میذاشتم. کته خالی. گاهی جمع میشدیم با رفقا. چهقدر جا داشت اون خونه که اینهمه آدم توش جا میشد؟ شهاب و تو و فرزاد و علیرضا و میثم و نیما و یاشار… همراه هوشنگ وقتهایی که اخلاقش میزون بود. زیر ابری از دود، همهمه صداها و بی فکر فردا. بعدش که اومدی مجله عیشمون کامل شد. کار نمیکردی و دلت دریا بود. همه با عشق جورتو میکشیدن. پشت اون عینک و اخم و اون همه سیبیل و چربی، وجودی بود نایاب. کافی بود قلقلکش بدی تا دونهدونه مروارید از پشت اون عینک سرازیر بشه؛ یه دیالوگ از گوزنها مثلا، اون تکهی «طاقتم ده» از آهنگ مرضیه، یا هر پلانی از هر جای سرگیجه. همیشه ورد زبونت بود که «هرچه میخواهد دل تنگت، نگو!» ببخش که این لحظه، این دل تنگ، نصیحتت رو از یادم برده شاهپور… چه وقت رفتنت بود؟
یاشار نورایی
میخواهم عکسی از دوران شباب و خوشیها و شبنشینیها بگذارم و آنها اینجا نیستند؛ عکسها در ایران ماندهاند و همچون خود «حکیم» (فکر میکنم این لقبی بود که اول بار سعید به او داد) از من دور شدهاند. سالهای بازگشت دوباره به وطن، با دورهمیهای من و سعید قطبیزاده و شاهپور عظیمی و شهاب رضویان و باقی دوستان (اصغر و احسان و نیما و فرزاد…) که با هم سفر میرفتیم و استخر (حکیم به استخر علاقه نداشت اما وقتی با ما آمد علاقه پیدا کرد) و گردش، زیبایی و شور یافت. شاهپورخان اما همیشه صلابت و مناسکش حکم استاد اعظم را داشت؛ بسیاردان ولی کمحرف، اهل گوش دادن ولی بهجایش بهترین نکتهها و مسایل اساسی را بر زبان آوردن، خوشروحیه با خندههای دلنشین و مهربان. حدود ده سال پیش که سیگار را ترک کرد همه خوشحال بودیم که حکیم، هشدارهای سلامتیاش را جدی گرفته است؛ اما چند سال بعد دوباره سیگار جایگزین اندوهی شد که در همه آدمهای مستعد و دانای این سرزمین هست: نرسیدن به جایگاهی که استحقاقش را داشتند. با دهها ترجمه خوب و بهخصوص کتابها و دانش در زمینه فیلمنامهنویسی، حکیم باید به عنوان استاد شغلی دائمی میداشت تا صرفاً از راه ترجمه مدام و تدریس گهگاه، گذران زندگی نکند. آدمهای حساس و خوشباطن زودتر از همیشه در سرزمین هرز، رخت سفر دائمی میبندند ولی خاطره و آموزههای آنها برای دوستان و دوستداران و شاگردانشان تا ابد میماند. من که دور از وطنم، فکر میکنم شاهپورخان هنوز هست، گوشهای نشسته مشغول ترجمه و فیلم دیدن و منتظر فرصتی است که برای ما، از سینمای ناب تعریف و دوبلههای محبوبش را تقلید کلامی کند، نکتهسنجیهایش را به زبان بیاورد، بخندد و آن اصطلاح مخصوص خودش «این را هستم و آن را نیستم» را بگوید تا ما امیدمان را با عشق به هنر دوباره بازیابیم. تسلیت به همسر و دختران و خانواده او کاری است بس رسمی و داغ نبودن او به عنوان همسر و پدر و پدربزرگ و استاد، بسیار دردناک؛ اما برای ما دوستان و شاگردانش همیشه زنده و عزیز است.
رضا کاظمی
شاهپور عظیمی همکار و دوست و برادر بزرگترم بود. با او بسیار همنشین و همسخن بودم. شیرین بود و باسواد و مهربان. بسیار دوستش داشتم و معاشرت با او بینهایت دلنشین و جذاب بود. در سالهای اخیر و دوری من از کار نویسندگی هم زیاد پیش آمد که در تماس باشیم، به بهانه پرسشهای پزشکیاش. عکسی که این روزها در صفحه اینستاگرامم گذاشتهام یادگار همسفریام با او و چند دوست عزیز دیگر در سفری عجیب به جزیره همیشه ایرانی ابوموسی است؛ چه سفر خاص و شیرینی بود و چهقدر خاطره بامزه و محشر از آن به جا ماند. شاهپور آدمحسابی بود. بدجور. عزیز دل من بودی و خواهی ماند برادر. به قول خودت تا هستم، گرچه خستهام. کاش بودی و برای هزارویکمین بار با آن بیان شیرینات دیالوگهای ناب علی حاتمی را تکرار میکردی و به نقل از گلهای داوودی میگفتی: «عباس صفاری! ملاقاتی!»
امیرعلی نصیری
به زندهیاد شاهپور عظیمی که فکر میکنم به دهه هشتاد شمسی بازمیگردم؛ سالهای ۸۵-۸۶ هر دو در رشته سینمای یک مرکز آموزشی متعلق به دانشگاه جامع علمیکاربردی تدریس میکردیم. او زبان تخصصی درس میداد و من کاربرد کامپیوتر در صدا و تصویر. باید اعتراف کنم که تدریس زبان، آرزوی من بود، ولی خب دستنیافتنی در آن زمان. همان موقعها یادداشتهایش را در روزنامه جامجم میخواندم؛ ستون ثابتی داشت به گمانم در صفحه آخر. یک بار در زمان جشنواره فیلم فجر – اواخر دهه هشتاد و در برج میلاد – تصادفا کنار هم نشستیم. تلفنهای هوشمند فراگیر نشده بودند و از من خواست تا اسم کاترین بیگلو را جستوجو کنم و ببینم آیا ارتباطی با آذربایجان دارد یا نه (به دلیل شباهت بیگلو با بگلو). آخرین مراودهام با او در کلابهاوس بود. خاطرم نیست موضوع بحث چه بود، ولی در اتاقی به میزبانی من شرکت و ما را مفتخر کرد. طنز خاصی داشت. روحش شاد و یادش گرامی.
نیروان غنیپور
نخستین دیدارمان در تحریریه مجله فیلم بود. البته از قبل میشناختمش بهواسطه نوشتهها و حضورش در برنامههای سینمایی در قاب تلویزیون. وقتی به هم معرفی شدیم به مطلبش با عنوان «آوازهخوان نه آواز» اشاره کردم – درباره نقد و تحلیل دوبلۀ سریال «هزاردستان» – که در کتابِ سال مجله فیلم چاپ شده بود. آنجا بود که گفتم: «آقای عظیمی! این مطلب شما رو من نخوندم بلکه بلعیدم!» جایی که در مورد چیرهدستی گویندگان، اجرای دیالوگهای ریزبافت علی حاتمی و بهویژه نقشگوییهای درخشان و استادانۀ منوچهر اسماعیلی و ناصر طهماسب نوشته بود. لبخندی زد و سری تکان داد. از همان لحظه پیوند دوستیمان جان گرفت.
در میانههای دهۀ ۱۳۸۰ در شبهای سرد و پرهیاهوی جشنواره، در دورۀ نگاتیو و رساندن پرالتهاب فیلمها از لابراتوار به سینمای رسانه و منتقدان، در آن ماراتن تماشای فیلمها، در آن تِریای تنگ و باریک سینما صحرا در پشت میز در جمع رفقا، ناگهان رو به من کرد و گفت: «جوون! تو هری لایم با بازی اورسن ولز در «مرد سوم» با صدای پرویز بهرام رو هستی؟» گفتم: «نه متأسفانه شاهپورخان! سن صدا و نوع گفتار به اون نقش نمیخوره.» گفت: «اووووم! ولی من هستم!» فقط از او برمیآمد که در آن لحظهها همچین پرسشی را مطرح کند.
دیگر کار به جایی رسیده بود که حتی آغاز سلام و علیکمان با اجرا و یادآوری دیالوگها بود؛ چه در دیدارهای حضوری و چه در گپوگفتهای تلفنی. از مادر، سوتهدلان، حسنکچل، کمالالملک، مرگ یزدگرد، ناخدا خورشید، داییجان ناپلئون، اجارهنشینها، هامون، گوزنها، قیصر و سُرب تا کندو، سهقاپ، همسفر، مملآمریکایی، تاراج، شیلات، جنگ نفتکشها و… فهرست بلندبالای سینمای جهان، مستند و انیمیشن که بماند. نه به رُخکشیدنی در کار بود و نه ادا و اصولی. همراهی بود و همراهی. سرشار از شور و علاقه. در یکی از همین دیالوگگوییها در تحریریه، متوجه شدیم که چند نفر از دوستان و همکاران در قاب در ایستادهاند و در سکوت ما را نگاه میکنند. آنها گفتند: «ما نیم ساعت هست اینجا واستادیم و شما دوتا رو داریم میبینیم. آخه چهقدر دیالوگ حفظید؟!!» و ما گفتیم: «مگه شما چهجوری فیلم میبینید؟!!»
در کنار «هستم» و «نیستم» گفتنهایش، «تا قیام قیامت» تکهکلام بامزه و شیرین دیگرش بود؛ مثلا میگفت تا قیام قیامت آنتونی کویین و گریگوری پک با صدای منوچهر اسماعیلی، سوفیا لورن و الیزابت تایلر با صدای ژاله کاظمی، رابرت میچم با صدای ایرج ناظریان، پل نیومن با صدای چنگیز جلیلوند، سوزان هیوارد با صدای رفعت هاشمپور، اسپنسر تریسی با صدای احمد رسولزاده، کرک داگلاس با صدای عطاءالله کاملی، مونتگومری کلیفت و رابین ویلیامز با صدای جلال مقامی، جک نیکلسن با صدای ناصر طهماسب، همفری بوگارت با صدای حسین عرفانی، آلن دلون با صدای خسرو خسروشاهی، کلودیا کاردیناله با صدای نیکو خردمند، ناتالی وود و جین فاندا با صدای تاجی احمدی و… و این فهرست بلندبالا و وزین را تا قیام قیامت ادامه میداد.
روزی در تحریریه اشاره کرد کنارش بنشینم. دیویدی «دِوداس» را در دستگاه گذاشته بود. هلاک این فیلم و دوبلهاش بود. شروع کرد به تحلیل پلان به پلان و سکانس به سکانس؛ از کارگردانی و بازیها تا تدوین و موسیقی و اجرای رقصها. در آن دقایق بیشتر محو تماشای او بودم تا خود فیلم. با چه شور و حرارتی کلمات را کنار هم میچید. ناگهان پرسید: «به نظرت بهترین دوبلۀ کارنامه خسروشاهی کجاست؟» گفتم: «آلن دلون بهخصوص در ساموراییِ ملویل» گفت: «نه! بهترینش جای شاهرخخان است.»
در واپسین تماس تلفنی، در حالی که از دوبله محمد رسولالله عقاد و سکانس جواهرفروشی قازاریان در هزاردستان میگفتیم و بعد گریزی به ترجمهها و ترجمه کتابهای در دستش زدم و سپس به ساختار درام و نوع کارگردانی چشمنواز هیچکاک در «اعتراف میکنم» پرداختیم، جملهای تأملبرانگیز گفت که همچون اعترافی نفسگیر بود. گفت: «نیروان! من نباید سینما میخوندم! من عاشقِ دیالوگم. سینما یعنی تصویر.» و پشتبندش با شیطنت ریزی گفتم: «برا همین من ادبیات نمایشی خوندم!» و با لحن ایرج دوستدار گفت: «لا اله الا الله» و ادامه داد: «بذار از بیمارستان برگردم، رو به راه شدم بیا همین صحبتهامون رو تبدیل به پادکست کنیم. بذاریم بقیه هم بشنوند.» گفتم: «هستمت!»
شاهپور عظیمی با هجده سال اختلاف سنی فقط دوست و همراه و همکارم نبود بلکه آموزگارم بود. از او شرافت را آموختم که حتی در تنگنا هم قلمفروشی نکنم. برای رسیدن به رفاه، آویزان این و آن و جریانها نشوم. هر وقت از شرافت میگفتیم، مصداقمان سینمای وسترن بود؛ و او چه نیکو از سینما آموخته بود و زندگیاش را سرشار شرافت کرده بود. راستی یادم آمد. مهمترین اختلاف نظری که داشتیم در مورد دو فیلم بود. او هوادار ریوبراووی هاکس بود و من هوادار ماجرای نیمروزِ زینمان؛ و چه اختلاف شیرینی.
رضا حسینی
آدمهایی مثل شاهپور عظیمی کم پیدا میشوند؛ آدمهایی که عشقی ناب و تمامعیار به سینما دارند و آنقدر هم فروتن و دوستداشتنی هستند که خیلی زود بتوانی با آنها جوری اخت شوی که انگار یک عمر است دوستشان هستی؛ آدمهایی که اگر نبینی یا با آنها گپ نزنی بهطور طبیعی دلت برایشان تنگ میشود اما جالبتر اینکه ناخودآگاه و زمانی که انتظارش را نداری ناگهان به ذهنت راه پیدا میکنند و باعث میشوند که یادشان کنی. این اتفاق به شکل عجیبی برای نگارنده رخ داد؛ در جریان برگزاری چهلوسومین جشنواره فیلم فجر بود که با دوستان سر میزی نشسته بودیم؛ درست همان روزهایی که شاهپورخان در بیمارستان بستری بود. من که مدتی طولانی بود به اینستاگرام سر نمیزدم و از خبر صفحه ایشان مبنی بر حضورشان در بیمارستان هم بیخبر بودم. سایر دوستان هم در وضعیت مشابهی بودند چون اشارهای به وضعیت آقای عظیمی نشد. با وجود این، یاد و خاطره شاهپور به صحبتهای ما راه پیدا کرد؛ همچون حضوری ماورایی که گویی میخواست ما را از حال او باخبر کند و دلتنگیمان برایش را احساس کنیم و سراغی از او بگیریم؛ سراغ گرفتنی که ناگهان با شنیدن خبر غیرمنتظره درگذشت او (آن هم در روزی که قرار بود از بیمارستان مرخص شود) تحقق نیافت. سر آن میز بود که یاد بهترین خاطرهام از گپوگفت دونفره با استاد افتادم و آن را برای دوستانمان هم بازگو کردم: «سالهایی که به عنوان نمونهخوان (و پس از مدتی شاید ویراستار) هم در مجله فیلم کار میکردم روزی با ایشان صحبت از کیفیتهای اچدی آثار سینمایی شد (دورهای که بلوری تازه آمده بود و…)؛ نمیدانم چهطور شد که پیشنهاد دانلود کردن دوسه فیلم هندی محبوبشان را با کیفیتهای مسحورکننده جدید دادم. هرگز فراموش نمیکنم زمانی که شاهپور عزیزم تصاویر باکیفیت فیلمهای محبوبش را دید و من شاهدِ شور و حال او در آن لحظهها بودم. آن روز بود که فهمیدم عشق او به سینما چه اصالتی دارد چون شاهد ذوق و شعفی بودم که در وجودش جریان پیدا کرد؛ و حتی از او آموختم که چهطور میتوان تصاویری را که شاید در نگاه دیگران عادی باشند جوری دید و توصیفشان کرد که راهی برای بهتر دیدن یا دقیقتر دیدن به دیگری آموخت.» آن روز سر میز، سایر دوستان هم از خاطرههای خودشان با شاهپور عزیز گفتند و حسابی جایش را خالی کردند و دلمان برایش تنگ شد؛ اما حیف که همه چیز آنقدر زود اتفاق افتاد که نشد دوباره او را ببینم. حسرت گپ نزدن و وداع نکردن با شاهپور عظیمی برای من در کنار حسرت مشابهم در از دست دادن ایرج کریمی و محسن سیف قرار گرفت. روحشان شاد و دیدار به جهانی دیگر.
دست مریزاد به همت شما در جمعآوری خاطرات و یادها از دوست فقیدمان استاد سینما شاهپور عظیمی… یادش مانا!